فصل هفتم
نوای عاشورا (مقتل عاشورا)
………….داستان………….
………….مخمسات ………….
دل اصغر
مشک پاره عباس
یادگار زینب
شام عاشورای زینب
ماتم رقیه
علی اکبر
نطق آتشین
دل محزون زینب
………….سلام نامه………….
………….غزلیات ………….
……عاشقان حق پرست……
کربلا ای وعدهی روز الست
خاک تو بهتر ز مشک وعنبراست
در میان آسمان و در زمین
کربلا ای وعدگاه عاشقان
عاشقان حق گرفتی در برت
کربلا ای تربتت باشد شفا
کربلا ای فیض عظمای عظیم
کربلا ای مصدر آزادگی
کربلا ای شافع فردای ما
کربلا ای آبروی مومنین
کربلا در بر گرفته از صفا
کربلا دارد هوای دیگری
کربلا دارد به بر سلطان دین
کربلا دارد هزاران شور و شین
کربلا دارد به بر عباس را
کربلا دارد علی اکبری
کربلا دارد حبیب راد مرد
کربلا دارد عون و جعفری
کربلا دارد چو قاسم نوجوان
کربلا رویانده از خون شهید
کربلا درس تکامل میدهد
سرور دنیا و دین یعنی حسین
دید آن سرور یزید لعنتی
بر سر تخت خلافت او شراب
روز شب اندر قمار و در زنا
دین و قرآن را به دور انداخته
بیوه زنهای فگار و بینوا
آن یتیمان گرسنه در به در
پیر مردان مسلمان فگار
پول بیت المال را آن نابکار
در خلافت همچو مرد سگپرست
تا به تخت سلطنت آن دون نشست
حرمت پیغمبر آخر زمان
آن جهاد مومنین در کار زار
آن جهاد و کارزار مسلمین
جمله را نادیده بگرفته یزید
نیست او در فکر و دین مسلمین
پس حسین آن سرور آزادگان
کرد شمشیرش برون او از نیام
خیمه زد آن شه به دشت کربلا
داشت هفتاد و دو تن مرد دلیر
بی هراس و ترس، مردان خدا
آن سپاه بیحساب و بیشمار
کرد پایین آن یزید بی حیا
هیچ آثاری از او اندر جهان
با توانمندی همانا شاه دین
درس آزادی به عالم آن جناب
کای بشر آزاده باش آزاد میر
کاخ استبداد را بر کن ز بُن
داد این درس فداکاری حسین
گر نبودی این قیام جاودان
زنده کرد با خون خود آن قهرمان
هر که را الگو بود گر کربلا
وعدگاه عاشقان حق پرست
امتیاز تو ز خون اصغر است
بهتر از خاکت نباشد از یقین
وعدگاه عاشقان و عارفان
ساختی آن عاشقان تاج سرت
بر همه عشاق پاک و باصفا
بهتر از سینای موسای کلیم
خط تو آزاد ساز بردگی
کربلا ای ملجأ و مأوای ما
کربلا ای قدوهی اهل یقین
گوهر با ارزش خون خدا
بر محبان بخشد او بال و پری
نور چشمان امیرالمومنین
در عزاداری مولایش حسین
آن امید جمع خلق الناس را
نوجوان مه لقای انوری
کرده از جان در ره یزدان نبرد
نوجوانان نکو مه پیکری
بود زیباتر ز ماه آسمان
لالهی آزادهی سرخ امید
بر محبانش تحمل میدهد
آمد او در کربلا با شور و شین
مست گردیدهست از بی همتی
میخورد از خون مردم بی حساب
گشته مشغول آن خبیث ناروا
با می و ساقی و مطرب ساخته
قوتشان خون جگر صبح و مسا
میچکد از چشمشان خون جگر
ناله و فریاد دارند بیشمار
میکند صرف شراب و هم قمار
تکیه داده بیهراس آن شوم پست
ظلم و استبداد او از حد گذشت
زحمت اصحاب از پیر و جوان
آن فداکاری به روز شام تار
آن همه قتل و قتال از مومنین
وز جفاکاری و مستی آن پلید
بسکه مست ست روز و شب با مشرکین
کرد قیام از بهر دین آن مهربان
تا بگیرد از یزید او انتقام
بهر آزادی به صحرای بلا
جانبازان و فداکار همچو شیر
بودند هریک با مَرام و جان فدا
روز عاشورا نمودند تار و مار
از سر تخت خلافت آن دغا
نیست غیر از لعن و نفرین بهر آن
ساخت آزاد او بشر را بعد از این
داد این سرمشق را بر شیخ و شاب
مرگ بر تو بهتر ار باشی اسیر
ریشهاش از بیخ و بن کن واژگون
بر بشر در کربلا آن نور عین
گشته بود نابود اسلام از جهان
دین جد خویش را او در جهان
چون «فنائی» هست آزاد و رسا
……شب عاشورا……
روز عاشورا حسین در نینوا
نازم این همت که در راه رسول
از زن و فرزند و یارانش گذشت
در ره دین خدا از اکبرش
در ره اهداف خود آن شهریار
تا پس از عزم شهادت خواهرش
او رسانده تا پیامش در جهان
نیمهی شب آمد آن سلطان دین
دید خواهر هست مشغول نماز
منتظر بنشست آن شَه در خیام
کرد زینب تا نماز خود تمام
گفت ای شاه غریب و بیسپاه
از چه ای جانانِ خواهر، نیمه شب
گفت ای خواهر عزیز جان من
آمدم تا با تو ای جانان من
آمدم تا سازمت منشی خویش
بعد مرگم باش ای خواهر دلیر
گریه و فریاد و ناله سر مکن
انقلاب ما همیشه جاودان
ما همیشه جاودانه زندهایم
خاتمه مییابد از این انقلاب
هست روشنتر ز نور آفتاب
هست اهدافم که تا دین خدا
آن همه صبر امیرالمومنین
آن همه صبر و شکیبایی حسن
من در این ره حاضرم ای خواهرا
تا براندازم یزید نابکار
دشمن دین خدا را زین قیام
دستگاه ظلم او ویران کنم
خواهرا از بعد من مردانه وار
بر تمام خلق اهدافم رسان
خلق را آگه نما ای خواهرم
خاصه اندر شهر شام ای خواهرا
از مسلمان و نصارا و یهود
بهر مردم گوید آن شوم دغا
آن زمان باید خطابه سرکنی
ساز افشا راز عاشورا عیان
گو حسین در کربلا با خون نوشت
هستی آزاد ای بشر آزاده باش
درس آزادی و هم آزادگی
این حسین بانی آزادی بُوَد
درس از او بگرفته است آزادگان
مکتب او درس عبرت میدهد
درس حُریت به خلق آموخته
پیرِ برنا چون «فنائی» در جهان
داد درس حُریّت آن با وفا
کرد از جان او شهادت را قبول
با زن و فرزند به قربانگه نشست
در گذشت از قاسم و از اصغرش
با خود آورد زینبش در آن دیار
او شود منشی و یار و یاورش
سازد او تا انقلابش جاودان
در خیام زینب آن مرد امین
با خدای خویش در راز و نیاز
تا نماز زینبش گردد تمام
رو به شاه دین نمود و کرد سلام
آمدی خوش آمدی ای بی پناه
نزد زینب آمدی با تاب و تب
یادگار مادر نالان من
گویم اسرار دل حیران من
تا بری اهدافم ای خواهر به پیش
مرد و مردانه دلاور همچو شیر
خویشتن را واله و مضطر مکن
باقی و جاوید ماند در جهان
در جهان زین انقلاب ارزندهایم
این خلافتهای ننگین از تراب
روشن اهداف من اندر انقلاب
زنده گردد از قیام کربلا
آن همه زَحمَت کشی مسلمین
برکشید با جان دل آن ممتحن
تا نمایم خویش و یارانم فدا
از خلافت آن پلید بی وقار
میکنم نابود اندر شهر شام
آتش اندر کاخ آن شیطان کنم
پرچمم بر دوش بنما استوار
تا شوند واقف از آن خلق جهان
از مرام من تو ای تاج سرم
در میان مجلس آن بی حیا
کرده دعوت تا کند گفت و شنود
در حقم صدها دروغ آن بی حیا
مجلس آن شوم را محشر کنی
تا شوند مبهوت زان پیر و جوان
کای بشر آزادهای در سرنوشت
در جوان مردانگی آماده باش
در جهان آموخت از فرزانگی
بر همه آزادگان هادی بُوَد
حُریت آموخت بر خلق جهان
درس حُریت، وَ غیرت میدهد
زین شهادت قلب عالم سوخته
باشد آزاد و جوانمرد و جوان
……عاشقان حق پرست……
کربلا ای وعدهی روز الست
خاک تو بهتر ز مشک وعنبراست
در میان آسمان و در زمین
کربلا ای وعدگاه عاشقان
عاشقان حق گرفتی در برت
کربلا ای تربتت باشد شفا
کربلا ای فیض عظمای عظیم
کربلا ای مصدر آزادگی
کربلا ای شافع فردای ما
کربلا ای آبروی مومنین
کربلا در بر گرفته از صفا
کربلا دارد هوای دیگری
کربلا دارد به بر سلطان دین
کربلا دارد هزاران شور و شین
کربلا دارد به بر عباس را
کربلا دارد علی اکبری
کربلا دارد حبیب راد مرد
کربلا دارد عون و جعفری
کربلا دارد چو قاسم نوجوان
کربلا رویانده از خون شهید
کربلا درس تکامل میدهد
سرور دنیا و دین یعنی حسین
دید آن سرور یزید لعنتی
بر سر تخت خلافت او شراب
روز شب اندر قمار و در زنا
دین و قرآن را به دور انداخته
بیوه زنهای فگار و بینوا
آن یتیمان گرسنه در به در
پیر مردان مسلمان فگار
پول بیت المال را آن نابکار
در خلافت همچو مرد سگپرست
تا به تخت سلطنت آن دون نشست
حرمت پیغمبر آخر زمان
آن جهاد مومنین در کار زار
آن جهاد و کارزار مسلمین
جمله را نادیده بگرفته یزید
نیست او در فکر و دین مسلمین
پس حسین آن سرور آزادگان
کرد شمشیرش برون او از نیام
خیمه زد آن شه به دشت کربلا
داشت هفتاد و دو تن مرد دلیر
بی هراس و ترس، مردان خدا
آن سپاه بیحساب و بیشمار
کرد پایین آن یزید بی حیا
هیچ آثاری از او اندر جهان
با توانمندی همانا شاه دین
درس آزادی به عالم آن جناب
کای بشر آزاده باش آزاد میر
کاخ استبداد را بر کن ز بُن
داد این درس فداکاری حسین
گر نبودی این قیام جاودان
زنده کرد با خون خود آن قهرمان
هر که را الگو بود گر کربلا
وعدگاه عاشقان حق پرست
امتیاز تو ز خون اصغر است
بهتر از خاکت نباشد از یقین
وعدگاه عاشقان و عارفان
ساختی آن عاشقان تاج سرت
بر همه عشاق پاک و باصفا
بهتر از سینای موسای کلیم
خط تو آزاد ساز بردگی
کربلا ای ملجأ و مأوای ما
کربلا ای قدوهی اهل یقین
گوهر با ارزش خون خدا
بر محبان بخشد او بال و پری
نور چشمان امیرالمومنین
در عزاداری مولایش حسین
آن امید جمع خلق الناس را
نوجوان مه لقای انوری
کرده از جان در ره یزدان نبرد
نوجوانان نکو مه پیکری
بود زیباتر ز ماه آسمان
لالهی آزادهی سرخ امید
بر محبانش تحمل میدهد
آمد او در کربلا با شور و شین
مست گردیدهست از بی همتی
میخورد از خون مردم بی حساب
گشته مشغول آن خبیث ناروا
با می و ساقی و مطرب ساخته
قوتشان خون جگر صبح و مسا
میچکد از چشمشان خون جگر
ناله و فریاد دارند بیشمار
میکند صرف شراب و هم قمار
تکیه داده بیهراس آن شوم پست
ظلم و استبداد او از حد گذشت
زحمت اصحاب از پیر و جوان
آن فداکاری به روز شام تار
آن همه قتل و قتال از مومنین
وز جفاکاری و مستی آن پلید
بسکه مست ست روز و شب با مشرکین
کرد قیام از بهر دین آن مهربان
تا بگیرد از یزید او انتقام
بهر آزادی به صحرای بلا
جانبازان و فداکار همچو شیر
بودند هریک با مَرام و جان فدا
روز عاشورا نمودند تار و مار
از سر تخت خلافت آن دغا
نیست غیر از لعن و نفرین بهر آن
ساخت آزاد او بشر را بعد از این
داد این سرمشق را بر شیخ و شاب
مرگ بر تو بهتر ار باشی اسیر
ریشهاش از بیخ و بن کن واژگون
بر بشر در کربلا آن نور عین
گشته بود نابود اسلام از جهان
دین جد خویش را او در جهان
چون «فنائی» هست آزاد و رسا
……صبح عاشورا……
داستان شهادت حربن یزید ریاحی
آفتاب صبح عاشورا دمید
گفت اکنون هست هنگام نبرد
گشتهاند آماده امروز این خَسان
بس سپاه بیشمار و بی عدد
شاه گفتا بهر اصحابش تمام
داده دستور ابن سعد لعنتی
تا کشند ما را در این دشت بلا
کربلا را مینمایم لاله زار
میشود از خون اصغر نینوا
ظاهرا گر میخوریم اینجا شکست
خنده دارد آن یزید نابکار
لیک گر او بنگرد پایان کار
سلطنت را از کف خود باخته
من، وَ همرزمانِ من از این نبرد
زین درنگ ما به تاریخ جهان
بعد ما زینب رسالت را به دست
او ز کوفه سر نماید تا دمشق
بعد من آن خواهرم با جسم و جان
خواست او افراد خود را آن زمان
ساخت آندم جابجا آن با وقار
کرد زُهَیر ابن قین را او تعین
آن حبیب ابن مظاهر بر یَسار
داد پرچم را به عباس علی
با بنی هاشم برفت آن مستطاب
خیمهها را پشت سر دادند مکان
کنده بودند خندقی دور خیام
زان طرف آن ابن سعد بس لعین
کرد تعین سردار لشکر از یسار
عروه ابن قیس آن شوم لعین
بس سوار و پیاده آن نامرد
ناگهان ابن سعد ز آن میدان
کرد پرتاب آن پلید دغا
گفت بر لشکر خود آن ملعون
که نمودم به دست خویش رها
بر سپاهش بگفت آن رسوا
تیرهها را رها کنید اکنون
بروید یکسره پی کشتار
گفتهام بهر عمرو ابن حجاج
دید شاه آن سپاه بی پروا
شاه دین آن شه خجسته وقار
پیش روی سپاه ابن زیاد
ایستاد و خطاب بر آنان
گفت ای لشکر خدا نشناس
آمدم ای سپاه نا آگاه
خویشتن معرفی کنم به شما
من حسینم عزیز و جان و رسول
من حسینم علی بود بابم
من حسینم که کوثر و طوبی
من حسینم که مکه و عرفات
من حسینم که سید کونین
جد من در صفات من بنوشت
از چه امروز قوم کوفه و شام
از یزید آن تباهکار خسیس
من علیهش نمودهام قیام
این قیام من از برای خداست
دیدهاید آن یزید بد فرجام
دارد او بازی میکند با دین
آن همه خدمت رسول خدا
زحمت آن مهاجر و انصار
من نمیگذارمش که او آزاد
من در این انقلاب پیروزم
مینمایم ز خون خود آزاد
هر که با من شود به جنگ و جفا
هر که از من دفاع کند اکنون
کردم اکنون برایتان اتمام
کیست این لحظه تا کند یاری
هیچ کس یاریاش نکرد آنجا
همه دلهایشان بود چون سنگ
ز آن میان از سپاه ابن زیاد
ناگهان شد ضمیر او بیدار
دید خود را میان باطل و حق
شد مصمم که آورد ز صفا
تا کند ذات حق ز خود خشنود
اسب خود را کشید ز آن میدان
دید آنگه سپاه ابن سعد
خویشتن را رساند آن سرور
دید اصحاب شاه مظلومان
با دلی زار و دیدهی امید
آمده بر حریم شه به امید
گردن خویش بسته او به طناب
شاه دین شد برون ز بین خیام
اوفتاد او به پای شه ز ادب
سر او را بلند کرد ز زمین
اشک از دیدگان حُر شهید
خواست از شاه، پوزشی بسیار
گفت بخشا که من تو را معطل
من ندانستم ای امام زمان
نادمم از گناه کردهی خویش
آمدم تا تلافی از دل و جان
آمدم در دفاع من مضطر
آمدم تا سرم به راه شما
آمدم تا نمایم ای مولا
آمدم تا تو را کنم یاری
آمدم تا مرا کنی تو قبول
شه بگفتا به حُر که ای عاقل
هر که در راه ما رود به جهاد
شده است عذر تو قبول خدا
خواست حُر ز آن اجازهی میدان
اسب خود را کشید بار دگر
ایستاد او به گوشهی میدان
گفت بر دشمنان پیغمبر
که شما روز محشر کبرا
همه در آتش غضب یکسر
در نبرد با شما جفاکاران
حمله کرد همچو شیر نر به شتاب
عدهای را بکشت آن ضرغام
آمد آن مرد پاکباز و دلیر
بر در خیمه گه رسید آن مرد
از ره عشق و از خلوص تمام
کرد شمشیر خویشتن به نیام
گفت ای دختر رسول خدا
من در اول شکستهام دلتان
در گذر از گناه این بیدل
اولین شخص بهر قربانی
من و فرزند من علی یکجا
با غلام و برادرم مصعب
حاضریم در نبرد با دل و جان
تا قبول خدا شویم و شما
زینب آن دختر شه مردان
با غلام و برادر و فرزند
خواست اذن جهاد بهر پسر
داد شاه شهید اذن جهاد
رفت آن نوجوان مه سیما
کشت تعداد کوفیان از کین
سپس او را زدند به تیغ کین
جان خود داد در رَه جانان
حر به بالای آن جوان چو رسید
گفت شکر خدای حی ودود
بار دوم برادرش آورد
از امام او گرفت اذن جهاد
سوی میدان شتافت با دل و جان
کشت او ز آن سپاه بی سرو پا
آن سپاه پلید بی تدبیر
کرد اصابت به جسم آن سردار
اوفتاد آن جوان به روی خاک
جسم او را کشید از میدان
بر سر کشتهی برادر خویش
گفت ای یادگار مادر من
آفرین بر تو ای برادر جان
راضی از تو خدا و پیغمبر
لحظهای بعد میرسم من زار
حُر جوانمرد پاکباز و دلیر
از ادب دست شاه دین بوسید
خواست از شه اجازهی میدان
شاه دین در حقش نمود دعا
شد روان آن دلیر پاک نهاد
خواند او بس رجز به ابن زیاد
همچو برق در میان آن عدوان
گفت حر بر سپاه ابن سعد
منم آن حر که نام من به جهان
منم آن حر دلیر و پاک نهاد
منم آن حر که در زمین عراق
منم آن حر شجیع و بس چالاک
از چه ای ظالمان دون پرور
کمر از بهر قتل شاه دین
از چه ای قوم نابکار و پلید
دین و ایمانتان همه بر باد
میکنید از یزید بی ایمان
میکشید نور چشم پیغمبر
من به یاری آن شه خوبان
میکُشم من به نیزه و خنجر
تا مرا این رمق بود در تن
گفت و بیرون کشید شمشیرش
آنقدر کشت او ز پیر و جوان
دست و پا و سر از تن آنان
شد پیاده ز اسب آن سرور
تن به تن ز آن سپاه ابن زیاد
ناگهان ظالمی ز پشت سر
اوفتاد او زمین به خاک و به خون
وقت جاندادنش امام امم
سر او را نهاد شاه جهان
خون او را همی ز روی جبین
گفت بر حر که آفرینت باد
زندهای و همیشه جاویدان
میرسیم ما همه به پشت هم
میشویم هر یکی ز لطف خدا
دید کز فرق حر روانست خون
شاه بر بست بر سرش دستمال
پیش چشم امام کون و مکان
شه برایش بخواند این جملات
بعد حر آمد آن غلام جوان
گفت ای نور چشم پیغمبر
تا روم من به جنگ این دونان
تا رمق در تنم بود پیدا
بوسه زد دست آن امام مبین
آن جوان دلیر مه سیما
رو به دشمن نمود و گفت چنین
آمدم تا ز دین حق یاری
تا که در تن مرا بود جانی
با چنین قوت آن دلیر شجاع
کشت از آن خَسان ز روی یقین
شد شهید آن غلام با ایمان
کرد راضی ز جان و دل جانان
داد شه بر جمع اصحابش نوید
با عبیدالله و شمر و ابن سعد
از برای قتل ما در این مکان
آورند این دشمنان بی خرد
بر علیه ما کنون کردند قیام
بر سپاه خویش از بی همتی
بی گنه اندر زمین کربلا
لالهها روید ز خون ما هزار
سرزمین عشق خاصان خدا
حرّیت را آوریم اکنون به دست
از شکست ما کند او افتخار
گشته مغلوب آن لعین نابکار
خویشتن در چاه، چو کور انداخته
زنده و جاوید مانیم تا ابد
حرّیت از ما بماند جاودان
گیرد آن بانوی پاک حق پرست
خطبهها خواند همه از روی عشق
میرساند او مرامم در جهان
تا روند در نزد شاه انس و جان
هر یکی را در مکانی برقرار
بر سپاه خویش از سوی یَمین
کرد تعین او را به آن سو آشکار
تا بلند گرداند آن مرد ولی
در میان قلب دشمن آن جناب
تا شوند از شر دشمن در امان
تا که نتواند کسی آنجا قیام
لشکرش آماده کرد از روی کین
شمر را آن شوم زشت نابکار
ساخت سرلشکر ورا او از یمین
کرده آماده بهر جنگ و نبرد
رفت جلو همچو دلقک آن شیطان
تیر بر خیمهگاه آل عبا
که شما شاهدید بر این محزون
اولین تیر را سوی آنها
هست دستور من کنون به شما
سوی آن خیمهگاه و فوج و قشون
بکنید قتل و غارت و پیکار
تاکند خیمهگاهشان تاراج
گشته آماده و ستاده به پا
بر سر اُشتری بگشت سوار
آمد آن شهسوار پاک، نهاد
بنمود آن امام کون و مکان
که ندارید ننگ و عار و سپاس
تا شوید از حقیقتم آگاه
تا شناسید زادهی زهرا
من حسینم جسم و جان بتول
آن ولی خداست اربابم
بهر من آفریدهست خدا
میکند افتخار من به صفات
خوانده بر حق مرا چو نور دو عین
که منم سید جوان بهشت
بر علیهَم نمودهاند قیام
مینمایید دفاع از آن ابلیس
تا براندازمش ز تخت به شام
از برای خدا و دین خداست
دین را زیر پا نهاده به شام
از ره کینه آن پلید لعین
مینماید تلف ز راه خطا
کرده است حیف و میل آن بدکار
بدهد دین جد من برباد
آن یزید و یزیدیان سوزم
میبرم ز آن میانه استبداد
میشود او خجل به نزد خدا
میشود ذات حق از او ممنون
حجت خویشتن به خاص و به عام
بر من بی کس از وفاداری
ز آن سپاه پلید بی پروا
همه حیوان صفت سپاه دبنگ
سخن شه به حر اثر بنهاد
خواست بیرون شود از آن پیکار
خواست تا دین خود دهد رونق
روی بر اهل بیت آل عبا
ترک کرد آن سپاه کفر و جنود
سوی شاه شهید گشت روان
که برون رفت حر ز بین نبرد
نزد اصحاب شاه دین پرور
که رسید حُر به دیدهی گریان
نزد ارباب خویشتن برسید
تا نگردانش از کرم نومید
تا که بخشایدش ز لطف ارباب
حُر دوید و به شه نمود سلام
شاه دین شد ز دیدنش به طرب
بوسه زد بر رخش امام مبین
همچون ابر بهار میبارید
آن خردمند پُر دل پُر کار
کردم اینجا به وادی مقتل
که سرانجام تو رسد به چنان
بپذیر عذر این من دلریش
بکنم در رکابت ای جانان
تا به عشقت کنم چو سینه سپر
بنمایم به خدمت تو فدا
با ولای تو جان خویش فنا
از محبت کنم مددکاری
تا شوم سرفراز نزد رسول
دین تو این زمان شده کامل
خویشتن را کند ز غم آزاد
شاد باش ای عزیز در دو سرا
تا بجنگد به لشکر عدوان
سوی دشمن به جانب لشکر
خواند او بس رجز به شمر و سنان
با غضب آن شهید دین پرور
از خجالت شوید همه رسوا
میروید در قیامت و محشر
آمدم ای گروه بس نادان
جانب آن گروه به قلب کباب
رفت ز میدان دوباره سوی خیام
او ز میدان جنگ همچون شیر
همچو شیر دلاور او ز نبرد
بر حسین علی نمود سلام
خدمت زینب آمد او به خیام
معذرت خواهم از حضور شما
راه بستم به پیش محملتان
تا نگردم به روز حشر خجل
حُر کند جان خویشتن فانی
جان نثاریم در طریق شما
جان فشانی کنیم ز راه ادب
تا شویم در رکابتان قربان
از کرم بهر ما کنید دعا
کرد دعا در حق حر و یاران
حر بیامد به نزد شه خرسند
تا رود در میان آن لشکر
بهر فرزند حرّ پاک نهاد
تا بجنگد با لشکر اعدا
آن جوان دلیر ماه جبین
اوفتاد او ز اسب خود به زمین
آن جوان مرد پاک و با ایمان
دید افتاده آن شجاع شهید
که به راه خدا شدی بدرود
بر حضور امام بهر نبرد
از برای برادر آن آزاد
بهر کشتار و قتل آن دونان
عدهی بیشماری از آنها
ساخت او را زکین نشانهی تیر
تیر چندی ز دشمن غدار
با لبی تشته و دلی صد چاک
شخص حُر آن شهید با ایمان
کرد شکر آن ذات داور خویش
که تویی از یقین برادر من
که به راه حسین شدی قربان
میشود در قیامت و محشر
از عقب ای شهید زار و نزار
خویشتن را رساند نزد امیر
اشک حسرت ز دیده میبارید
تا نماید نبرد با عدوان
بوسه زد بر جبین وی مولا
در صف دشمن آمد و بستاد
لعن کرد بر یزید بد بنیاد
گشت وارد میانهی میدان
منم آن حر که شهرهام به نبرد
رفته است از شجاعت و ایمان
منم آن حر بندهی خدا آزاد
بودهام بر علیه ظلم و نفاق
افکنم دشمنان خویش به خاک
از چه ای بزدلان کور و کر
بستهاید ای گروه بی تمکین
در دفاع آمدید بهر یزید
دادهاید زین جنایت و افساد
پیروی از خطوط آن شیطان
بی گنه آن عزیز بی یاور
در گذشتم ز خویشتن از جان
دشمنان علی و پیغمبر
در دفاع هستم از امام زمَن
تاخت بر دشمنان خنذیرش
ز آن گروه ستمگر نادان
کرد جدا او به خنجر برّان
از غضب گشته بود چون اژدر
کشت آن پاکباز پاک نهاد
زد و شمشیر خویش آن ابتر
با لب خنده و رخ گلگون
خویشتن را رساند او ز کرم
بر سر زانوانش از احسان
پاک بنمود آن امام مبین
که شدی در ره خدا ارشاد
در بهشت برین و در رضوان
در حضور رسول حق پی هم
واصل رحمت خدا به جزا
میرود بر زمین چنان جیحون
بسته شد خون آن خجسته خصال
جان خود را سپرد بر یزدان
که به روح و روان تو صلوات
بر حضور امام انس و جان
ده اجازه به این من مضطر
بنمایم نبرد با ایشان
مینمایم دفاع ز دین خدا
شد برون از خیم ز روی یقین
آمد اندر نبرد با اعدا
ای شما جاهلان بی تمکین
کنم از جان و دل مددکاری
میکنم جان خویشتن فانی
از حسین علی نمود دفاع
عدهای را برای یاری دین
در دفاع از امام کون و مکان
آن خردمند پاک با ایمان
……حسن مثنی……
داستان حضور پسر امام حسن مجتبی در کربلا
بود فرزندی حسن نام از حسن
با عمو آمد به دشت کربلا
دخت شاه دین حسین نامور
از عمو حاصل نمود آن باوقار
شد سوار اسب آن رعنا جوان
تیغ را بیرون نمود او از نیام
قهرمانان سپاه از ابن سعد
یکه و تنها بجنگید آن جوان
از دم شمشیر آن مرد نکو
بس که کشت او از یمین و از یسار
خورده بودند در تن آن نوجوان
عاقبت افتاد بر روی زمین
در میان مجمع آن کشتگان
بس که او در خون خود آغشته شد
تا به روز یازدهم آن نوجوان
روز یازده از محرم دشمنان
دیدند او را افتاده نیمه جان
بود در بین سپاه ابن سعد
بود از اقوام و خویش مادرش
گفت او بر ابن سعد شوم دون
مادرش خوله ز خویشان منست
نیمه جان افتاده بین کشتگان
تا وُرا سازم از آنجا من برون
کرد عفوش ابن سعد نابکار
آمد آن اسما کشیدش ز آن میان
با خود آوردش به کوفه در شتاب
در میان خانهی خود جایگزین
سعی کرد اندر علاج او ز جان
کرد از اسما سوال آن نور عین
تا بشد اگه ز جریان آن امین
مدتی بیهوش بود آن با وفا
سعی و کوشش کرد اسما بیشمار
عاقبت بهبود حاصل شد عیان
چند سال او در مدینه اشک غم
تا به سن سی و پنج آن اوستاد
مینمود تعلیم قرآن خدا
تا رسید عبدالملک آن لعنتی
در بقیع اندر جوار باب آن
شد مثنی بر حسن آن ممتحن
بهر جانبازی در آن دشت بلا
باشد او را زوجه و نور و بصر
اذن میدان از برای کارزار
وارد میدان جنگ آمد عیان
میزد و میکشت با ضرب حسام
کشت با شمشیر خود آن راد مرد
کز تعجب میگزید دشمن زبان
بس که دست و پا جدا بنمود او
کوفیان از ترس میکردند فرار
زخمهای بی شمار او را به جان
با تن افسرده و زار و حزین
گشته بود مجروح و بی هوش آن جوان
دشمنان کردند خیال او کشته شد
بود بیهوش در میان کشتگان
آمدند تا سر برند زان کشتگان
در میان آن همه از کشتگان
شخص اسما نام اندر آن نبرد
رفت او نزد امیر لشکرش
هست حسن از قوم مام این زبون
آن عزیز از جمع یاران منست
عفو کن او را ز لطف بیکران
با خود او را میبرم ز آنجا کنون
آن جوان با وفای با وقار
آن عزیز ابن حسن را نیمه جان
تا بریزد در گلویش قطره آب
ساختش از روی احسان و یقین
تا به هوش آمد چو آن رعنا جوان
گو کجا رفته عموی من حسین
رفت از هوش و فتاد اندر زمین
زار و افسرده در آن مهمان سرا
در علاج آن رشید بی قرار
جانب شهر مدینه شد روان
میچکید از دیدگانش ز آن الم
بود اندر خدمت زین العباد
بر خلایق آن عزیز مصطفی
ساختش مسموم از بی همتی
ساختند مدفون آن رعنا جوان
……عون و محمد……
داستان شهادت پسران حضرت زینب
هنگام سفر ز مکه با شاه
با خویشتن آورید زینب
یک عون، دگر محمدش نام
دید آنکه برادرش در آنجا
آن نور دو دیدگانش آندم
گفتا به حسین که ای برادر
این عون و محمدم ز احسان
تا یاری تو نمایند آنها
شه گفت به خواهر دل افکار
ممنون توام من فسرده
این هر دو پسر که نوجوانست
شاید ز تو همسرت از این کار
چون کشته اگر شد این دو فرزند
از بهر من آن عزیز تکرار
گر جنگ و جدل شد آشکارا
گر کشته شد آن جوان در آن جنگ
این امر بود ز شوهر من
آن هر دو گل امید زینب
آن هر دو دلاور سر افراز
آن هر دو جوان خوب و دانا
آن هر دو برادر دلارا
آن هر دو بهار زندگانی
حاصل بنمودند اذن میدان
رفتند چو ضیغم خشمگین
آن هر دو دلاوران شادان
کشتند و زدند از چپ و راست
از سینهی خویش در صف جنگ
صدها تن از آن خَسان بدکار
ناگاه محمد آن دلاور
روح از تن او نمود پرواز
عون آمد و آنگه در کنارش
آهی ز جگر کشید و گفتا
اکنون رسم از پی تو ای یار
چندان کشم ای برادر زار
حق تو بگیرم ای برادر
این گفت و روان شد آن دلاور
کشت او تن چند از آن خسیسان
تا آنکه شهید گشت و افتاد
شه آمد و دید آن عزیزان
بگرفت بغل دو نوجوان را
برد آن دو جوان خواهر خویش
اهل حرم رسول امی
جز مادر پاک و اطهرشان
تا آنکه برادرش جگر خون
ساکت بنشست آن دل افکار
شاه آمد و گفت بهر خواهر
کای خواهر مضطر جگر خون
از چه تو ندیدی آن دو گوهر
گفتا که فدایت ای برادر
راضی شدهام از آن جوانان
زین غصه دل «فنائی» زار
زینب شده با حسین همراه
آن نور دو دیدگان در آن شب
آورد به کربلا سرانجام
ماندست غریب و زار و تنها
آورد حضور شاه با هم
از من بپذیر این دو نوکر
بفرست کنون به سوی میدان
جنگند ز جان و دل به اعدا
کای خواهر مضطر من زار
هستی تو مرا چو نور دیده
دور از پدر همره من آنست
راضی نبود به جنگ و پیکار
گردد فسرده آن خردمند
هنگام سفر نمود اظهار
بفرست به جنگ محمدم را
عونم بنما به جنگ هماهنگ
ز آن مرد خدا و همسر من
آن هر دو جوان بس مرتب
آن هر دو شجاع و واقف راز
آن هر دو گل بهار زیبا
آن هر دو امید مام و بابا
آن هر دو به حین نوجوانی
از بهر نبرد آن جوانان
بر جانب آن سپاه بی دین
رفتند چو شیر نر به میدان
آن گونه که میل هر دو میخواست
چون ضیغم نر کشیدن آهنگ
کشتند به گاه رزم و پیکار
بر خاک فتاد از تکاور
کرد زندگی نوینش آغاز
دید آن که فتاده است نگارش
رفتی و مرا نهادی تنها
با قلب فسرده و دلی زار
زین فرقهی نانجیب و بدکار
اینک من از این گروه کافر
بر جانب آن سپاه و لشکر
از ضربت تیغ خود از آنان
بر روی زمین چو شاخ شمشاد
افتاده به خون به روی میدان
آن هر دو گلی چو جسم و جان را
بر خیمه امام با دلی ریش
از خیمه بُرون شدن تمامی
بیرون نشد از خیامش از آن
بی تابی او نبیند اکنون
در سینه نگه نمود اسرار
با حالت زار و دیدهی تر
کز چه نشدی ز خیمه بیرون؟
آن هر دو جوان پاک و اطهر
جان من و جان آن دو سرور
کاندر ره حق سپردهاند جان
محزون و فسرده گشت و بیمار
……علمدار حسین……
داستان شهادت حضرت عباس بن علی
کیست عباس آن علمدار حسین
کیست عباس آن سپه سالار شاه
کیست عباس آنکه در میدان جنگ
کیست عباس آنکه هنگام نبرد
کیست عباس آن جوانمرد دلیر
کیست عباس آن شجاع زورمند
کیست عباس آن یگانه راد مرد
کیست عباس همچو بابایش علی
کیست عباس آنکه دست کردگار
کیست عباس آن سخامند سخا
کیست عباس آن امیر کاروان
کیست عباس آن علمدار رشید
کیست عباس آنکه در دنیا و دین
کیست عباس آن شجیع نامدار
کیست عباس آن شهید تشنه لب
کیست عباس آن توانا مرد پاک
کیست عباس آن وزیر حرب حق
کیست عباس آنکه دارد اقتدار
کیست عباس آن شهید کار ساز
کیست عباس آنکه در شام و سحر
کیست عباس آنکه بر دروازهاش
کیست عباس آنکه در حسن و جمال
کیست عباس آنکه او را کردگار
کیست عباس آنکه در دستش خدا
کیست عباس آنکه در کرب و بلا
کیست عباس آن نکوی با وفا
کیست عباس آنکه رفت او با شتاب
دید آن شه طفلکان را تشنه لب
بر امید آنکه تا آرد چو آب
آمد او بر خدمت شاه شهید
عرض کرد او بر حضور شاه دین
طفلکان از تشنگی گشتن کباب
ده اجازه بر من ای شاه جهان
بیشتر طاقت ندارم ای امام
میروم با حال زار و اضطراب
کرد حاصل او اجازه ز آن جناب
مشک خشکیده به دوش افکند آن
وعده داد آنگه برای کودکان
بار دیگر آمد آن رعنا جوان
دست شه بوسید و گردید او روان
رو نمود آنگه به سوی آسمان
گفت بر یاری من یا رب شتاب
شد سوار اسب و گردید او روان
ده هزار تن ز آن سپاه ظالمان
رفت عباس همچو شیر خشمگین
از سوار و از پیاده کوفیان
کرد بیرون او تیغ خود را از غضب
تا وُرا دید آن سپاه نابکار
هرکه با او پیش آمد بهر جنگ
در زمین کربلا آن با وقار
داشت سعی و کوشش آن عالی جناب
میزد و میکشت و میانداخت آن
دید سردار سپاه ابن سعد
داد دستور آن لعین نابکار
قهرمانی داشتند مارُد نام
گفت بر او ابن سعد اکنون شتاب
گر رساند آب او اندر خیام
خود برو در جنگ با او آشکار
شد سوار اسب آن غول دبنگ
چند بار حمله نمود آن قهرمان
رد نمود عباس بر عون خدا
دید سوی او ز خشم آن شهریار
جست عباس علی آندم چنان
از دلش فریاد کرد آنگه برون
افکنم اکنون تو را بر روی خاک
با همان نیزه زد عباس آن چنان
تن به تن با او شروع در جنگ شد
مضطرب گردید اسبش ناگهان
نیزهاش را بر گلویش برد فرو
شد هلاک افتاد او اندر زمین
اندر آن درگیری آن ساعت عیان
سوی دشمن بار دیگر با شتاب
کشت صدها تن در آن دشت بلا
هم چو شیر آمد آن عالی جناب
مشک را پر کرد ز آن آب روان
یک کفی برداشت آنگه او ز آب
یادش آمد تشنه کامان حسین
عقل گفتا بهر عباس آن زمان
گر بنوشی آب بر وجه حسن
عشق گفتا بهر عباس از وفا
مانده در خیمه حسینت تشنه کام
العطش گویند آنان دم به دم
شاید این آبی که داری روی دوش
گر رسانی خوب ورنه خورده آب
آب را انداخت از کف روی آب
شد برون از بین شط آن با وفا
با لب تشنه ز شط آن با حیا
اسب خود میتاخت آنگه آن جناب
آن سپاه بی خرد از چهار سو
میزد و میکشت از غیرت چنان
ظالمی او را کمین کرد ناگهان
دست راستش اوفتاد اندر زمین
مشک را انداخت اندر دوش چپ
تا رساند آب را آن قهرمان
ابن ورقا نام آن پست لعین
شد برون و قطع کرد با تیغ کین
او به دندانش گرفت آن مشک آب
ظالمی بر مشک، تیری کرد رها
تیر آمد مشک را بنمود چاک
شد امید او از آنجا ناامید
گفت عباس بهترست مرگت از آن
ظالمی با تیر کرد آنگه نشان
تیر آمد خورد اندر سینهاش
کافر دیگر گرفت آنگه نشان
تیر آمد خورد بر چشمش عیان
یک تن دیگر به گرز آهنین
رفت تا از اسب افتد بر زمین
چون نبود آن را به تن دستی عیان
خورد با رو بر زمین آن با وقار
ریختند از چار سو آن دشمنان
آنقدر در پشت و پهلویش ز کین
زد صدا آنگاه آن عالی جناب
ای برادر جان مرا یاری نما
چون شهاب ثاقب آنگه با شتاب
آمد آنگه همچو شیر خشمگین
لشکری اندر جلو استاده دید
تیغ خون آلوده را بیرون کشید
آنقدر کشت آن امام انس و جان
همچو باب خود امیرالمومنین
تا رساند خود را امام انس و جان
دید او را زنده اما چاک چاک
تیر اندر چشم آن کرده مکان
ماند در زانو سرش آن شهریار
گفت عباس آن زمان از بهر شاه
داده بودم وعدهی آب روان
همچنان بودم علمدار شما
بود بالا پرچمت بر دوش من
گر بری جسمم به خیمه این چنان
پس برای این دو علت ای امام
دید میگرید عباس آن زمان
گفت از چه گریه داری ای جوان
در جوابش گفت در زانو سرم
لیک بعد چندی ای سالار دین
آن زمان کس نیست کاید بر سرت
روح او آنگه ز تن پرواز کرد
این روایت کردهاند از ذاکرین
هر شهیدی کز تنش میرفت جان
مینمود بر هر شهیدی او عطا
بر سر بالین عباس آن نکو
داد بر عباس از الطاف آب
بر رسول حق نمود از جان سلام
لیک اربابم حسین تشنه لب
من نمینوشم ز آب خوشگوار
در دو جا عباس از آب اجتناب
یک میانِ شط آب آن با وفا
دیگری در وقت جان دادن قبول
او به راه عشق حق سر باخته
این بود رسم وفاداری عیان
خواهم از عباس در صبح و مسا
چون «فنائی» خواهم از آن شهریار
شاه مردان مرتضی را نور عین
افسر و سالار و سردار سپاه
رم کند از ضرب او شیر و پلنگ
چرخ گردون را بگرداند چو گرد
کیست عباس آن اژبر و آن شیر گیر
گردن گردنکشان آرد به بند
تیغ او برّان و هوش او چو رعد
با وفا و صادق القول و ولی
دارد او در آستینش آشکار
مصدر عشق حقیقی از وفا
کیست عباس حامی افتادگان
باب او باشد در فیض و امید
مینماید او شفاعت مذنبین
همچو باب خود علی در کار زار
بر سر آب روان در روز و شب
میشود گردان ز بیم او هلاک
زنده دل بیدار هنگام شفق
میسزد او را نبرد و کار زار
صد گرهی بسته را سازد چو باز
حل کند صدها مشاکل سر به سر
چون گدا حاتم زند دریوزهاش
یوسف ثانی بود آن با کمال
آفریده بی نظیر و با وقار
کرده بخشش از کرم لطف و سخا
هر دو دستش در ره حق شد جدا
کز سر و جانش گذشت در نینوا
روز عاشورا به میدان پشت آب
ناله و فریاد دارند روز و شب
مشک خشکیده چو بگرفت آن جناب
با دلی زار و فسرده آن رشید
کای برادر بخششم کن از یقین
ناله دارند از پی یک قطره آب
تا بیارم آب بر این کودکان
تا ببینم طفلکان را تشنه کام
کز شریعه آورم مَشکی ز آب
تا رود اندر فرات او پشت آب
آمد او با مشک نزد کودکان
تا رساند آب بر آن تشنگان
بر حضور آن امام انس و جان
جانب شط فرات آن قهرمان
بر حضور خالق کون و مکان
تا به عون تو رسانم مشک آب
جانب شط فرات آن قهرمان
سعی و کوشش مینمودند بی امان
جانب شط فرات آن نازنین
پیش رویش را گرفتند ناگهان
از غضب دندان گزید او زیر لب
از نگاه تند او کردند فرار
از دم تیغش فتادند بی درنگ
کشتهها انداخت هر سو بی شمار
تا رساند خویش را نزدیک آب
دست و پا و گردن از آن ظالمان
این همه کشتار را زان راد مرد
تا شوند سد رهش از هر کنار
زورمند و پر دل او از شهر شام
تا نگردد شاه دین نزدیک آب
زنده زینجا برنگردد خاص و عام
ورنه او خواهد کشید از ما دمار
جانب عباس آمد بی درنگ
بر سر عباس حیدر ناگهان
حملههای مارد شوم دغا
رنگ از رخسار مارد کرد فرار
تیغ خود را داد محکم او تکان
بر سر مارد که ای ملعون دون
من تو را با نیزهات سازم هلاک
بر سر اسبش در آنگه ناگهان
هر دو پای آن کمیتش لنگ شد
بر زمین افتاد و گشت او ناتوان
گوش تا گوشش درید آن ماه رو
از دم تیغ ابوالفضل از یقین
کشت او صدها سپاه کوفیان
حمله کرد عباس آن عالی جناب
از گروه دشمنان بی وفا
گشت وارد در میان شط آب
تشنه بود آن خسرو آزادگان
برد نزدیک دهانش آن جناب
ریخت از کف آب را آن نورعین
نوش کن زین آب تا یابی توان
خوب جنگی با عدوی خویشتن
کو صفا و هم وفایت شد کجا
کودکانش تشنه در بین خیام
تشنه آن بیمار و هم اهل حرم
میرسد یا میفتد از روی دوش
جان سپاری در ره عشق و ثواب
مشک را بر دوش بگرفت با شتاب
تا رساند آب را بر خیمهها
شد برون با مشک آب آن با صفا
تا رساند آب را آن مستطاب
حمله میکردند ز هر جانب به او
همچو بابایش علی آن قهرمان
زد به شمشیر آن لعین ناتوان
قطع شد آن شاخهی ریحان ز کین
میگزید از خشم دندان زیر لب
سعی و کوشش مینمود او بی امان
کرد در پشت درختی او کمین
دست چپّ آن شه دنیا و دین
تا رساند بهر طفلان با شتاب
تا بریزد آب مشکش زیر پا
ریخت آن آب و امیدش روی خاک
قطع کرد از زندگانی او امید
تا نبینی تشنه دیگر کودکان
سینه عباس را آندم عیان
جا گرفت در سینه بی کینهاش
چشم راست آن شهنشاه زمان
گشت تاریک پیش چشمش آسمان
زد به فرق آن شه دنیا و دین
دست اندر تن نداشت آن نازنین
تا دفاع از خود نماید آن زمان
از سر اسب آن شه والا تبار
با سنان و تیغ و نیزه کوفیان
با زبر دستی زدند آن ظالمین
کی برادر لحظهای سویم شتاب
از کرم بر من مددکاری نما
شد سوار ذوالجناحش آن جناب
جانب شط فرات آن شاه دین
او برادر بر زمین افتاده دید
از غضب بنمود حمله آن رشید
ز آن سپاه کوفی و از شامیان
کشت هشتصد تن از آنان شاه دین
بر سر بالین عباس جوان
پاره پاره جسم آن بر روی خاک
کرد بیرون تیر را از چشم آن
اشک او میریخت چون ابر بهار
جسم من شاها مبر در خیمه گاه
بر سکینه هم به جمع کودکان
یار و غمخوار و مددکار شما
تا به تن بودی توان و هوش من
میشود اندک چو صبر بانوان
تو مبر جسم مرا اندر خیام
علتش پرسید شاه انس و جان
در دم جان دادنت ای قهرمان
ماندهای از مهر ای مه پیکرم
کشته گردی بی کس و یار و معین
از زمین بردارد آنگه پیکرت
زندگی تازهای آغاز کرد
از زبان حال اصحاب امین
میرسید پیغمبر آخر زمان
آب کوثر را به آنان از وفا
آمد آن با آب کوثر نزد او
تا بنوشد وقت مرگ آن مستطاب
گفت هستم گرچه ای شه تشنه کام
تشنه مانده کودکانش روز و شب
تا ننوشد آب آن مظلوم زار
کرد از روی وفا دوری ز آب
تشنه بیرون شد به دشت نینوا
او ننوشید آب کوثر از رسول
حرمت عشق حقیقی یافته
این بود عشق و وفا و امتحان
تا کند حاجات من آن شه روا
تا بگرداند مرا شب زندهدار
……سقای تشنه……
داستان شهادت حربن یزید ریاحی
بیا ساقی آن می که جان آورد
عطا کن به من زان می تاب ناک
بده ساقی زان باده پرفتوح
بده زان شرابی که مستان مست
به من ده از آن باده خوشگوار
ز مستی آن باده در روز و شب
ز مستی آن باده راز و نیاز
ز مستی آن باده اندر شباب
ز مستی آن باده با مومنان
ز مستی آن باده سلسبیل
ز مستی آن باده همچون خلیل
ز مستی آن باده ابلیس دون
ز مستی آن باده در آسمان
ز مستی آن باده چرخ کبود
عطا کن از آن باده بی نظیر
بیا ساقی جام شرابم بده
بده ساقی بر شراب طهور
بده باده تا باز گردم جوان
در هنگام رحلت امام زمان
عباس را آن جناب
به عباس فرمود شیر خدا
که ای نازنین نور چشمان من
تو در کربلا ای دو نور بصر
در آن روز بشتاب در یاریاش
در آن روزگار ای جوان زرنگ
تو مگذار او را در آن روزگار
بشو از دل و جان مددکار او
به دوشت علَم را بگیر استوار
بیا ساقی اکنون به سویم شتاب
به خون غصه ورگشته یاران من
بیا ساقی لبریز کن از شراب
که از جور گردون دون فنا
ز جام دمادم مرا شاد کن
که امروز دنیای دون فنا
حسین علی جسم و جان رسول
ولی طفلکان صغیر از عطش
بده ساقی بر من کنون این توان
ز فریاد و افغان آن کودکان
گرفت مشک خشکیده را آن جناب
به نزد حسین آن امام امم
به زد بوسه بر دست شاه شهید
بگفتا اجازه بده ای شها
که تا من روم سوی میدان کین
چو دیگر ندارم صبر و قرار
حسین آن شهنشاه دنیا و دین
گرفت در برش آن شه انس و جان
به او گفت هستی علمدار من
تو را گر کشند این گروه شریر
تو را در نبرد با همین ظالمان
که غیر تو کس نیست ای قهرمان
پس آنگه نمود عرض سلطان دین
اجازه به من ده تو ای مستطاب
به او داد اجازه امام زمان
بده ساقیا زان می لاله وش
چو بنشست در پشت زین آن جناب
ابوالفضل آن بازوی کردگار
ابوالفضل آن مرد دانا و دلیر
ابولفضل آن بازوی حیدری
ابوالفضل آن باب حاجت روا
ز درگاه آن شاه دنیا و دین
ابوالفضل آن خسرو جان فدا
رسید تا به شط فرات آن جناب
ستاده چو دید لشکری بیشمار
ابوالفضل آن قهرمان جوان
برون کرد تا تیغ خود از غلاف
چنان کشت زان لشکر بیشمار
ابولفضل آن تشنه کام جوان
اول مشک پر نمود او ز آب
سپس یک کفِ آب برداشت آن
به یاد آمدش آن همه کودکان
همه تشنه افتاده روی زمین
که تشنه همه کودکان در خیام
نخورد زان سبب آب را آن جناب
بر آمد ز شط همچو شیر ژیان
که یک ظالمی پشت نخلی کمین
به شمشیر کین آن سگ شوم دون
فتاد دست راستش به روی زمین
سپس ظالمی دیگری زان میان
دریغا که دستان آن قهرمان
به دندان گرفت آن زمان مشک آب
که یک ظالمی مشک آبش درید
فتاد او ز زین ناگهان بر زمین
گرفتند اطراف آن ظالمان
به گرز گران بر سر آن جوان
صدایش بلند شد بیا یا اخا
شنید تا صدای برادر امام
رساند خویش را با دو صد شور و شین
سرش را به زانو گذاشت آن زمان
به گریه بگفت آن امام شهید
دو دستان آن سید باوفا
دو دست برادر ز روی زمین
به گریه بگفت از چه ای پهلوان
به آه و فغان پهلوی او نشست
صدا زد که رفتی ز چه از برم
ز بعد تو این دهر دون فنا
در این گفتگو بود سالار دین
که روح ابوالفضل آن قهرمان
بیا ساقی اکنون بزن طبل غم
ز کف داده است او علمدار خویش
خدایا به حق حسین شهید
که حاجات خواننده را ای خدا
رسان جمع این مومنین ای کریم
چو از لطف و الطافت ای کردگار
به هنگام مردن به دادش رسان
به وقت ظهور از کرم ای خدا
شهیدش بکن خالق انس و جان
به پیری روانِ جوان آورد
که لرزد از او روح رستم به خاک
که بخشد ز مستی به من عمر نوح
بخوردند و گشتند همه حق پرست
که دورم نماید از این گیر و دار
روم در طریق امیر عرب
نمایم به آن خالق بی نیاز
کنم مدح سلطان دین، بوتراب
شوم در طریق هدایت روان
چو موسی برون گردم از رود نیل
ز آتش برون سازدم جبرئیل
شود با جنودش همی واژگون
به وجد آورد جمله اجرامیان
سراید به وصف محمد درود
که عاقل نماید صغیر و کبیر
تو در ظاهر و در نهانم بده
که با من رود مستیاش تا به گور
نویسم به دستانم این داستان
علی آن شهنشاه کون و مکان
سپرد او به دست حسین بوتراب
که ای نور چشم پدر مرحبا
که هستی عزیز دل و جان من
نگردی جدا از حسین ای پسر
نما از دل و جان مددکاریاش
که عرصه شود بر حسینم چو تنگ
که ماند غریب و اسیر و فگار
چنانی که باشد سزاوار او
که عدوان کند از نهیبت فرار
که از غصه و غم دلم شد کباب
به میدان فتاده جوانان من
سبوی من اکنون همی با شتاب
دلم تنگ گردیده در نی نوا
تو با می مرا شاد و آزاد کن
بود در کف مردمان دغا
که کرده شهادت در این ره قبول
ز بی آبی در خیمه کردند غش
که آب آورم من بر آن کودکان
که از تشنه کامی بُدند در فغان
به امید آن تا بیارد او آب
رسید و قد خویش فرمود خم
به پای برادر فتاد آن رشید
به این نوکر خویش در کربلا
نزارم کسی زنده زان مشرکین
ز فریاد طفلان محزون و زار
بلند کرد برادر ز روی زمین
ببوسید رخسارش آن مهربان
تو باشی علمدار و سردار من
شوند خواهران حزینت اسیر
نمیفرستمت از چه ای نکتهدان
که یاری نماید به این کودکان
حضور برادر ز روی یقین
که بر کودکان آورم مشک آب
که آب آورد بر آن کودکان
که بنشست عباس بر پشت رَخش
به آن مشک خشکیده رفت پشت آب
به دستش علم را گرفت استوار
که در گاه حمله بُدی همچو شیر
سزاوار آن شه بود سروری
کند حل مشکل ز شاه و گدا
نرفته کسی ناامید از یقین
برای برادر به کرب و بلا
که تا پر کند مشک خود را ز آب
مسلح در اطراف شط آشکار
نمود حمله بر آن گروه خسان
بشد وارد جنگ و در آن مصاف
که الباقی از ترس کردند فرار
بشد وارد شط آن قهرمان
بر آن تشنه کامان بی آب و تاب
که تا او بنوشد ز آب روان
که در خیمه هستند به آه و فغان
ز ظلم و ز بیداد آن ظالمین
لب تشنه اندر کنار امام
بر انداخت او آب را روی آب
که آبش رساند به آن کودکان
نموده است آن شوم پست لعین
به بازوی عباس زد از جنون
ز بیداد آن فرقه مشرکین
به دست چپ او به زد ناگهان
بشد قطع از ظلم آن ناکسان
همی بود در کوشش و در شتاب
امیدش بشد آن زمان ناامید
به حال فگار و به قلب حزین
زدند با سرنیزه و با سنان
زدند از سر کینه آن ناکسان
به دادم برس از کرم یا اخا
به سرعت برون شد ز بین خیام
سر نعش عباس آن دم حسین
کشید تیر از چشم آن قهرمان
به عباس آن جوان رشید
جدا دید افتاده در کربلا
بلند کرد و بوسید سالار دین
بریدند دو دست تو را ظالمان
قد سرو او زین مصیبت شکست
مرا ماندی تنها تو ای سرورم
نه خواهم دگر بی تو من یا اخا
به عباسش آنگه در آن سرزمین
ز جسمش به پرواز شد ناگهان
که قلب حسین را شکست این اَلم
علمدار و سالار و سردار خویش
به عباس آن نوجوان رشید
به حق حسین و حسن کن روا
به کرب و بلا و نجف ای رحیم
ببخشا «فنائی» به روز شمار
علی و محمد امام زمان
به او رجعت از لطف خود کن عطا
تو اندر رکاب امام زمان
……شیرخواره کربلا……
داستان شهادت حضرت علی اصغر
روز عاشورا من شش ماههی بی بال و پر
آب اندر کربلا یک قطره بر من کس نداد
باب من قنداقهام بگرفت آورد آن جناب
روی دست خود بلندم کرد و گفتا آن امیر
گفت ای شمر لعین ای ابن سعد بی خدا
گشته است از تشنه کامی صورتش اکنون کبود
قطرهی آبی دهید بر اصغر این طفل صغیر
از خدا و مصطفی و از قیام و رستخیز
گر به من آبی نمیآرید از کینه کنون
ابن سعد دون شنید تا این خبر را از حسین
گفت آنگه آن خبیث لعنتی بر حرمله
باز گفتا حرمله بر ابن سعد بی حیا
گفت کوری تو مگر ای حرمله بنگر کنون
زن تو تیر خویشتن را بر گلوی نازکش
دست خود بر تیر برد و کرد از کینه نشان
تیر تا گردید رها از شصت آن بی دین دون
حلق تا حلق علی اصغر دریده شد ز تیر
دست خود بر زیر حلقوم علی اصغر حسین
خواست تا اندازد آن خون شاه دین روی زمین
کای حسین این خون ناحق را به سوی من مریز
شاه دین پاشید آن خون را بسوی آسمان
بر تبرک بر شفا بردند بسوی آسمان
ای خدا بر حرمت این اصغر مظلوم زار
یا علی اصغر تو را بر حق باب اطهرت
آنچه اندر دل مرا هست از کرم بنما عطا
با دو دست معجزه آسا ز لطفت باز کن
بر«فنائی» بخش از الطاف خود ای شهریار
جان سپردم با لب خندان در آغوش پدر
میچکید از تشنه کامی خونم از چشمان تر
تا کند سیرابم از آب روان آن نامور
بهر ابن سعد و شمر بی حیای بی خبر
طفل شش ماهه ندارد جرم و عصیان در بشر
عنقریب است جان سپارد روی دستم این پسر
تا شود سیراب این طفل صغیر خون جگر
شرم گیرید ای خدا نشناسهای بی خبر
خود بَرید آبی دهید با دست خود بر این پسر
رو نمود بر حرمله آن ظالم بیدادگر
ده جواب آن به نوک تیر آلوده به زهر
بر جواب این پسر پردازم و یا از پدر
بر سفیدی گلوی اصغرش بنما نظر
تا شود سیراب از خون گلو آن نامور
او سفیدی گلوی اصغر بی بال و پر
شد گلوی نازک او تیر عدوان را سپر
خون تازه آمد از حلقوم آن نور بصر
برد تا بر کف بگیرد خون آن با چشم تر
این ندا آمد بگوشِ آن امام بحر و بر
ار بریزی بر نمی روید دگر از من ثمر
بردند هر یک از ملائک خون او با زیب و فر
ذره ذره خون آن فرزانهی خیرالبشر
حاجتم را کن روا ای خالق جن و بشر
سلّهی این شعر من بخشش نما شام و سحر
تا شوم فارغ ز رنج دهر دون سفلهگر
این گرهی بسته را از کار من با یک نظر
قربت تقوا و فکر و ذکر هنگام سحر
……عصر عاشورا……
داستان به میدان رفتن امام حسین و شهادت حضرت
پس از شهادت عباس آن جوان رشید
غریب و بی کس و بی یار شد امام زمان
همی شنید به گوشش نوای طفلان را
چو دید هیچ کسی نیست تا کند یاری
نمانده بود کسی تا ز راه رحمانی
کسی نبود ز یاران و از جوانانش
اراده کرد که تنها رود به آن هنگام
به سوی خیمهی زینب روان شد آن رهبر
زنان بی کس و بی یاور و غریب و فگار
همه به ناله و افغان به سوی آن آقا
از آن میانه جلو گشت زینب کبرا
همی روی تو به میدان و لیک بی کس و یار
من فسرده چه گویم جواب طفلانت
چگونه من بکنم عابدت پرستاری
چگونه من برسم بر زنان بی یاور
چگونه تا به مدینه رویم ای سرور
چگونه بی تو و عباس پا نهم به سفر
چگونه کشتهی تو بنگرم به دیدهی سر
چگونه این همه منزل رویم پی در پی
نظر نمود به آن خواهر فسردهی خویش
گذاشت دست امامت به سینهاش آندم
بگفت به خواهر غمدیدهی فسردهی زار
صبور باش ز بعد من ای عزیز نکو
تویی که بعد من ای خواهر از ره ایمان
تویی که با همهی صبر و از شکیبایی
تویی که می روی از کوفه سوی شام خراب
تویی که میزنی آتش به دستگاه یزید
ز بانوان حریم محمد مختار
به نزد عابد بیمار مضطر حیران
وداع نمود در آن ساعت آن امام مبین
چو دید باب عزیزش بحالت افگار
به آن بگفت حسین آن عزیز پیغمبر
جواب داد به بابای بی کس و بی یار
سرم فدای تو سازم من ای پدر اکنون
به او بگفت حسین آن خزینهی اسرار
تویی که نسل امامت ز تو شود پیدا
نمود ز آن همه اطفال و بانوان حرم
پس آنگه خواست ز خواهر چو کهنه پیراهن
به زیر جامه بپوشید آن عزیز خدا
نبود هیچ کسی در کنار آن سردار
دوید زینب حیران ناتوان حزین
بشد سوار به اسب آن امام دین پرور
روان شد آن شه ابرار جانب میدان
امام چند قدمی دور شد ز دور خیام
صدا نمود که ای جسم و جان خواهر خویش
دوباره گشت روان سوی خیمه آن سردار
بگفت حاجت خود گو به من تو ای خواهر
بگفت زینب مظلومهی فگار حزین
به آن زمان که رود شاه دین سوی میدان
ببوس از طرف من گلوی آن محزون
پیاده گشت ز اسب خود آنگه آن سردار
نمود بوسه ز زیر گلوی آن سرور
دوباره رفت و به عزم و جهاد سوی سپاه
چو گشت بار دگر آن شه اولوالابصار
نظر نمود که آن دخترش سکینهی زار
سوال کرد شهنشاه دین از آن دختر
بگفت با پدر خویش با دلی پر خون
ز اسب خویش به پایین بیامد آن سرور
به آن بگفت که بر گوی حاجتت اکنون
بگفت ای پدر مهربان ز روی وفا
که میشوم چو یتیم و فگار و زار و حزین
کشید دست نوازش به صورت دختر
نمود دختر خود را سفارش آن سرور
سپس روان بشد آن شه به عزم امر جهاد
رسید در صف آن دشمنان دین خدا
خطاب کرد به آن لشکر آن شه ابرار
کسی بود که کند یاری من عطشان
که ناگهان بشنید او صدای واویلا
دوباره سوی خیام آمد آن شه والا
سوال کرد که این شیون و فغان از کیست
بگفت حضرت زینب به آن شه خوبان
علی اصغر شش ماهه ای امام مبین
بگفت شاه شهیدان به خواهر مضطر
برفت زینب مظلومهی حزین زار
به روی دوش گرفت آن صغیر افسرده
ستاد در صف میدان جنگ آن مولا
به آن گروه خداناشناس کرد خطاب
که مدتیست نخورده ز مادر خود شیر
کبود گشته لبانش ز تشنگی اکنون
به هیچ مذهب و دینی چنین رفیع صغیر
به روی دست حسین علی، علی اصغر
که ابن سعد لعین آن پلید بد فرجام
سوال کرد از آن حرمله که ای ارباب
به آن بگفت مگر کوری ای کافر
نشانه گیر تو حلقوم اصغرش اکنون
خدا عذاب تو را حرمله کند افزون
چگونه طفلک شش ماهه را بدون خطا
نشان گرفت به تیر سه شعبه آن ابتر
رسید تیر به حلقوم آن فرشتهی حق
به پوست گشت گلوی علی چو آویزان
به روی دوش پدر گشت آنچنان حیران
ز بس که قلب حسین زین غم عظیم شکست
نظاره کرد به آن خون آن شه خوبان
به حال زار پریشان و حالت محزون
ندا نمود ز اندوه آسمان خراب
بسوی من تو مینداز از کرم شاها
اگر بریزی تو خون عزیز خود اصغر
نریزد هیچگاه بر زمین ز من باران
گرفت آنکه بریزد چو خون آن بر خاک
که ای حسین ز الطاف خویشتن اکنون
اگر بریزی تو آن خون به روی من ای شاه
حسین خون علی اصغرش به روی جبین
گرفت کودک شش ماهه را شه ابرار
به پشت خیمه نمودش بدست خود مدفن
روانه شد بسوی آن سپه برای جهاد
رسید درصف میدان جنگ آن سرور
منم حسین علی آن امام جن و بشر
منم که مادر غم دیدهام بود زهرا
منم بهشت و منم کوثر و منم طوبی
منم که خوانده رسول خدا چو نور دو عین
همه شنیدند و بشناختند چو آن سردار
نمود بر همه اتمام حجت آن سرور
بماند یکه و تنها امام کون و مکان
سپس نمود جنابش به ابن سعد اظهار
نخست دست خود از من و اهل من بردار
دوم بده به من تشنه کام جرعه ی آب
اگر نکردی به این هر دو شرط من رفتار
منم چو یکه و تنها و بی سپاه اکنون
بگفت او به جواب شهنشه ابرار
نمیگذارمت از این زمین شوی بیرون
نمیدهم به تو من قطرهای ز آب روان
به شرط سوم تو من موافقم از جان
سپس شجاع و دلیران خویش آن بی دین
امام تن به تن آنگونه تاخت با آنان
هر آنکه را که فرستاد ابن سعد لعین
به جنگ تن به تن از آن گروه بی ایمان
ز بس عمر پسر سعد کشتگان را دید
به خود بگفت درین جنگ تن به تن ای خام
نمود امر که تا جملگی به کار شوند
ز چار سو بنمود آن سپاه را وارد
نمودند همه آن گروه پست و خطا
چگونه یک تن تنها و این همه افراد
شدند وارد میدان جنگ تا آنان
نمود حمله چو بابای خویش آن سرور
دلاوران ز سر اسب میزد او به زمین
ز بس که کشت از آن ظالمان در آن میدان
زمین کرب و بلا گشته بود جوی خون
اگر چه بود در آن لحظه شاه دین عطشان
اگر چه قلب وی از مرگ قاسم و اکبر
اگر چه داغ برادر کشیده آن بی یار
اگر چه طفلک شش ماهه را به روی دوش
اگرچه برده ز میدان جنگ آن سرور
اگر چه پشت سر او زنان بی یاور
اگرچه داده ز کف بهترین جوانانش
اگر چه بین خیامش فتاده بیماری
اگر چه بشنود او هر دمی در آن میدان
اگر چه خوب همی داند آن امام مبین
بنازم این دل و نیرو و قوت ایمان
به آن همه غم و اندوه بس عظیم آن شاه
چنان حمله همی برد سید ابرار
شنیدم آنکه من از شخص عالم و دانا
که بود شاه شهیدان به یوم عاشورا
نمود جنگ نمایان چو یکه و تنها
ز بس که کشت و بر انداخت او ز زین بر خاک
به زیر پای سم آن کمیت جنگ آور
بلند مرتبه آن شهریار کون و مکان
ز ضرب تیغ او بنهاده بود رو به فرار
چو دید آن عمر سعد کافر بدکار
به قوم خویش ندا کرد آن خبیث لعین
همه به او بنمایید حمله از دل و جان
قریب چار هزار از سپاه آن کافر
هزار تیر و کماندار از سپاه کین
هنوز شاه شهیدان همی زد و میکشت
ز جای خویش برون گشت ناگه مرد عرب
چنان به ناحیهی ران سید ابرار
که اوفتاده به رو آن زمان ز صدر زین
دوباره تا که نشست بر زمین گل حیدر
زدند سنگ به پیشانیش ز کینه چنان
نمود خم سرش تا کند به دامن پاک
رسید تیر همان پست کافر نادان
برون نمود سر تیر را ز سینهی خویش
ز هر سو ریختند آن ظالمان بی پروا
ز حال رفت و فتاد آن جناب بر سر خاک
ز بس که زخم تنش گشت بی حد و افزون
سپه چو دید که افتاد روی خاک و خون
برای مدت چندی فتاد آن مولا
نکرد هیچ کسی جرأتی از آن لشکر
و لیک شمر به خولی بگفت کای بی دین
رسید خولی ملعون کافر نادان
فتاد لرزه به اندام آن جفا گستر
دوید شمر که تا سر برد ز شاه زمان
رسید بر سر جسم امام ارض و سما
حواله کرد دم تیغ آن خبیث پست لعین
ز روی کینه دم تیغ خویش آن بدکار
نمود قوت چندان ز کینه آن نادان
به خویشتن بشد حیران چو آن خبیث لعین
صدا نمود در آن لحظه آن امام زمان
منم حسین علی مادرم بود زهرا
نمیبرد به یقین تیغ و خنجر ای ابتر
پس آنگه شمر لعین برد دست بر خنجر
گرفت به دامن خود آن سر عزیز خدا
به خولی داد سرش تا برد به ابن سعد
برون ز قتلگه آمد چو ذوالجناح بیرون
رساند خویشتن آن ذوالجناح به نزد خیام
زهر دو چشم همی ریخت آنچنان او آب
صدای شیههی او را شنید اهل حرم
همی زدند به سر سینه از جوان و پیر
به دور اسب شهنشاه بی کس و بی یار
به ذوالجناح نمودند خطاب پیر و جوان
ز دیده اشک همی ریخت ذوالجناح شاه
همی زد او سر خود بر زمین آن مضطر
ز بس که زد سر خود بر زمین آن حیوان
به آسمان نظری کرد و جان خویش سپرد
ز واقعات جگر سوز روز عاشورا
کسی نماند ز یاران آن امام شهید
ز ظلم کوفی و شامی و فرقهی عدوان
صدای گریهی آن طفلکان عطشان را
به یاریش بشتابد ز روی همکاری
برای او بکند جان خویش قربانی
شهید تیغ جفا گشته بود یارانش
به دفع آن همه دشمن نماید او اقدام
که تا وداع بنماید برادر و خواهر
به گرد آن گل سرخ آمدند صغار و کبار
بیامدند به دور حسین ز روی وفا
به گریه گفت که ای نور دیدهی زهرا
همی کُشند تو را کوفیان به حالت زار
جواب این همه اطفال زار و عطشانت
که او، فتاده به بستر به حال بیماری
درین دیار پر ز اضطراب و این لشکر
که نیست همره ما عون و قاسم و اکبر
درین رهی که در او دشمنست و خوف و خطر
توان آن نبود بر دل من مضطر
بدون تو نتوانم نمود این ره طی
که گشته حال وی از غصه و مصیبت ریش
که تا قرار بگیرد ز ماتم و ز الم
که هستی دختر زهرا و حیدر کرار
که هستم همسفر ای خواهر حزین با تو
رسانی تو هدف من به گوش خلق جهان
به گوش خلق دهی از مرامم آگاهی
ز آه و نالهی طفلان کشی تو رنج و عذاب
کشی به خاک مذلت تو آن لعین پلید
وداع نمود در آن لحظه آن شه ابرار
چو رفت با دل افسرده آن شه خوبان
ز نور چشم خود آنگاه با دل خونین
طلب نمود ز عمه عصایی آن بیمار
عصا برای چه خواهی تو ای عزیز پدر
که میروم به جنگ و جهاد با کفار
نمی توان که تو را دید بی کس و محزون
که بر مریض نشاید جهاد با کفار
تویی که بعد من هستی امام و هم مولا
وداع آخر عمر خود آن امام اُمم
که تا به بر بنماید به زیر جامه به تن
به تن چو پیرهن کهنه را به زیر قبا
بگیرد آنکه رکابش شود به اسب سوار
گرفت رکاب برادر چو با دلی غمگین
کنار زینب محزون زار آن سرور
غریب و بی کس و بی یار آن امام زمان
دوید زینب مظلومه اندر آن هنگام
بیا که با تو مرا هست حاجتی در پیش
رسید خدمت آن خواهر عزیز فگار
که تا بر آورم آنرا به روی دیدهی تر
که مادرم بنموده وصیت آن غمگین
برای عزم شهادت به جانب عدوان
به حال زار و پریشان و دیدهای پر خون
که تا ببوسدش آن خواهر عزیز فگار
به یاد مادر مظلومهی خود آن خواهر
شنید ناله جانسوز از قفا آن شاه
به سوی خیمه و خرگاه خویش با دل زار
ستاده است که تا با پدر کند دیدار
برون ز خیمه شدی از چه ای تو جان پدر
ز اسب خویش به پایین بیا پدر اکنون
نشاند، بر سر زانوی خویش آن دختر
که تا برآورم از جان و دل من محزون
بکش تو دست یتیمی به فرقم ای بابا
ز ظلم و کینه این شامیان پست و لعین
گرفت بوسه ز رخسار آن مه انور
به صبر و حوصله آن نور چشم پیغمبر
به سوی لشکر شامی و کوفی و بغداد
غریب و بیکس و بی یار و و یکه و تنها
که من حسینم و فرزند حیدر کرار
که من به روز قیامت شوم شافع آن
ز خیمه ناله و فریاد زینب و لیلا
که تا بپرسد از احوال زینب کبرا
فغان و ناله و فریاد از برای چیست
که تا صدای تو گردید بلند از میدان
بلند گشت ز گهواره خورد روی زمین
به نزد من تو بیاور کنون علی اصغر
برای شاه بیاورد آن صغیر فگار
ز تشنگی رخ آن گل شدست پژمرده
بلند کرد به دستش علی اصغر را
بَرید با خود و این طفل را کنید سیراب
که بی گنه بود این طفل بینوای صغیر
دهید قطرهی آبی به کام این محزون
گناهکار نباشد به پیش شاه و وزیر
بلند بود در آن لحظه آن عزیز پدر
به حرمله بنمود امر تا کند اقدام
جوابگوی پسر باشم و یا از باب
ببین سفیدی زیر گلوی آن اصغر
که تا خورد عوض آب لختهای از خون
بسوزی بیشتر اندر جهنم ای ملعون
نشان تیر گرفتی ز روی کین و جفا
گلوی نازک آن بی گنه علیاصغر
که کرد تا به بنا گوش حلق او را شق
ز ضرب تیر وجفاهای دشمن نادان
که خواست گریه کند در عوض بشد خندان
گرفت خون گلویش پدر چو بر کف دست
که بی گنه به زمین ریختند ز کینه عیان
گرفت آن که بپاشد به آسمان آن خون
که گشتهام من ازین ماتم و الم بی تاب
تو خون حلق علی اصغرت ز مهر و وفا
به سوی من به خدا تا دم صف محشر
ز خون اصغر مظلوم و بی کس و عطشان
ندا نمود زمین آنگه با دلی صد چاک
مریز خون او بر من که گشتهام محزون
دگر ز خاک نمیروید هیچ گیاه
کشید آن گل رعنا به حال زار و غمین
به سوی خیمه روان گشت با دلی بیمار
به حالتی که نشد آن صغیر غسل و کفن
به عزم آنکه کند بیخ ظلم و استبداد
ندا نمود به آن کافران دون پرور
منم حسین علی نور دیدهی حیدر
منم که جد گرامم بود رسول خدا
منم همیشه تهی از گناه و جرم و خطا
بگفته جسم محمد بود چو جان حسین
ولی نکرد کسی یاریش در آن پیکار
به افسران و به افراد آن همه لشکر
به بین آن همه عدوان و لشکر شیطان
مرا سه شرط بود بر تو ظالم بدکار
که تا روم به مدینه من فسردهی زار
که گشته این جگر من ز تشنگی چو کباب
به شرط سوم من کن عمل درین پیکار
به جنگ تن به تن من تو ای ملعون
به شرط اول و دوم نمی کنم رفتار
روی به سوی مدینه تو با دلی پر خون
که تا برد ز تو این حالت و دهد به تو جان
که تن به تن بفرستم به جنگ تو عدوان
روان نمود پی جنگ با امام مبین
که رفت هر یکی سوی جهنم از میدان
نگشت زنده ز میدان جنگ آن بی دین
بکشت بی حد و اندازه شاه مظلومان
ز عهد و وعدهی خود آن پلید برگردید
ببازی جنگ و برد شاه دین در این هنگام
برای حملهی جمعی همه عیار شوند
به تیر و نیزه و شمشیر و خنجر آن فاسد
به جان آن شه مظلوم و تشنه و تنها
همه سوار و پیاده ز ظلم و استبداد
کشید تیغ برون از نیام، امام زمان
به آن سپاه خدا ناشناس دون پرور
به ضرب تیغ در آن ورطه آن امام مبین
ز قهر و خشم و غضب ز آن سپاه بی ایمان
ز خون آن همه اجساد فاسقان زبون
ولی ز ضربت تیغش کسی نیافت امان
کباب گشته هم از داغ عون و هم جعفر
به مثل حضرت عباس آن سپه سالار
ز تیر حرمله از دست داده در آغوش
به دست خویش شهیدان خویش آن رهبر
بمانده است بجا کودکان بس مضطر
به خاک و خون بتپیده تمام یارانش
نه آب دارد و دارو و نی پرستاری
صدای العطش طفلکانِ بس عطشان
که اهل بیت او گردد اسیر و زار و حزین
که قدر یک سر مو خم نگشت آن سلطان
در احتزاز در آورد آن گروه و سپاه
به جان آن همه عدوان از یمین و یسار
چنین نمود تذکر ز روز عاشورا
به ذوالجناح سوار او میان آن اعدا
به آن گروه شقی او به دشت کرب و بلا
تن هزار هزاران نموده بود او چاک
فتاده دست و سر و پای زان همه لشکر
نموده بود غضب در میان آن میدان
دلاوران و شجاعان همه در آن پیکار
سپاه خویش که آن لحظه می کنند فرار
که از چه رو به فرارید این زمان از کین
که تا ز اسب خود افتد به خاک آن عطشان
نمود حمله ز هر سو به جان آن سرور
هدف گرفتند همان لحظه آن امام مبین
نیاورید به دشمن ز غیرت خود پشت
که بود صالح ابن وهب به اسم و نسب
حواله کرد به شمشیر خویش آن مکار
به خاک و خون بشد آغشته آن امام مبین
یکی به سنگ جفا زد بسوی آن رهبر
که خون تازه فرو ریخت از سر سلطان
که تیر حرمله بنمود سینهاش را چاک
به روی سینه ی مجروح شاه کون و مکان
توان و تاب ز دستش برفت با دل ریش
همی زدند ز ره کینه فرقهی اعدا
به حال زار در آن ورطه با تن صد چاک
ز پای تا به سرش چاک و پاره و پر خون
کشید دست ز جنگ آن سپاه بس ملعون
به روی خاک و به خون در زمین کرب و بلا
که تا بُرند سر نور چشم پیغمبر
جدا نمای سر از پیکر امام مبین
که تا بُرد سر از پیکر امام زمان
به نزد شمر بیامد دوباره آن ابتر
بدست خویشتن آن بی حیای سرگردان
کشید تیغ خود آن ناسپاس بی پروا
که تا جدا بنماید سر امام مبین
فشار داد به حلقوم سید ابرار
نشد جدا ز بدن آن سر امام زمان
که تا چگونه نماید جدا سرش از کین
که ای لعین خدا ناشناس بس نادان
نموده بوسه به حلقوم من رسول خدا
همان محل که ببوسیده است پیغمبر
سرش برید در آن لحظه او ز پشت سر
برون بر آمد و آمد بسوی قوم دغا
به نزد آن سگ بدکیش کافر مرتد
به حالتی که سر و یال و کاکلش پر خون
که تا خبر برساند به اهل بیت امام
که قلب عالم امکان همی نمود کباب
برون شدند به فریاد و ناله و ماتم
به آه ناله و فریاد از صغیر و کبیر
نشست جمع اسیران آن شه ابرار
که از چه بردی نیاوردی آن امام زمان
ز مرگ آن شه ابرار گشته بود آگاه
تو گویی گشته هویدا علایم محشر
ز دیده اشک همی ریخت همچو آب روان
فتاد روی زمین ذوالجناح و آندم مرد
قلم فتاد ز دست «فنائی» شیدا
……خرابه شام……
داستان شهادت حضرت رقیه بنت الحسین
نمود راوی اخبار این چنین اظهار
که کشته گشت حسین شهید با یاران
ز بعد کشتن وی کوفیان بی پروا
به امر ابن زیاد ستمگر بدکار
بسوی شام ببردند از صغیر و کبیر
زدند به نیزهی اعدا سر حسین شهید
سر منور عباس و قاسم و اکبر
تمام اهل سراپردهی رسول خدا
نشاندند اهل سراپرده را به ویرانه
یکی به یاد برادر همی نمود افغان
عروس قاسم داماد میکشید فریاد
ز یک طرف املیلا به حالت افگار
که ای شهید به خون غوطه خوردهی مادر
رقیه دختر سه ساله دید در رویا
ز خواب خویش شد آن نازنین تا بیدار
فغان و غلغله برخواست از خرابهی شام
رسید ناله و افغانشان به گوش یزید
سوال کرد ز دربان خویش آن بی دین
به گریه گفت بحال فگار آن دربان
که مانده است یکی طفل بی کس و بی یار
به خواب دیده پدر را که بوده در بر او
برای دیدن روی پدر به صبح و شام
نمود امر به دربان خویش آن بی دین
که تا خموش شود آن یتیم سرگردان
روانه کرد به سویش سر حسین شهید
میان طشت طلا ماند آن سر اطهر
رسید آن سر مظلوم بی کس و بی یار
نهاده شد طبق زر نشان به روی زمین
رقیه دید طبق را بحال زار و نزار
که عمه بهر من بینوا طعام میار
بیار باب گرامم ز روی مهر و وفا
به گریه گفت به او زینب فگار و حزین
به دست خویش سر آن طبق ز سر برداشت
چو دید یک سر ببریدهی به خون غلطان
به گریه گفت که ای باب بی کس و بی یار
نگر به پای من زار زخم و آبله را
پدر ز بعد تو بسیار خوردهام سیلی
پدر اگر سر تو شد به نیزه آویزان
پدر اگر سر تو شد به نوک نیزه سوار
پدر اگر سر تو مانده شد به خاکستر
پدر اگر که سر تو سد به خون رنگین
پدر اگر سر تو شد به نوک نیزه بلند
ز بس که گفت پدر سر فتاد روی زمین
رقیه دختر غمدیدهی حسین شهید
سر مبارک بابا به عمر خویش خرید
فغان و غلغله افتاد در میان حرم
نشست عابد بیمار مضطر محزون
به آسمان و زمین بانگ الامان افتاد
به صد فغان و به صد ناله و به صد شیون
قسم همی دهم ای کردگار رب مجید
ببخش جرم و گناه «فنائی» حیران
ز جرم او گذر و عفو کن گناهانش
ز داستان حسین آن شه خجسته وقار
به راه دین محمد ز خنجر عدوان
سرش به نیزه زدند از غرور و کبر و هوا
شدند اهل محمد بر اشتران چو سوار
به پای عابد بیمار او غل و زنجیر
که تا برند به نزد یزید شوم پلید
به روی نیزهی اعدا نمود عزم سفر
رسیدند از ستم کوفیان به شام بلا
تهی ز سقف و چراغ و لوازم خانه
که خاک بر سر من بی تو ای برادر جان
که رفتی از بر من ای پسرعم ناشاد
به سر همی زد و میگفت کی جوان فگار
برای دین خدا سر بریدهی مادر
که مانده او سر خود را به زانوی بابا
گرفت دامن عمه که باب من به تو بیار
ز اهل بیت سراپردهی رسول انام
ز خواب خویش پرید آن لعین شوم پلید
که از کجا رسد این نالههای زار و حزین
به آن ستمگر بد کیش کافر نادان
که هست نور دو چشم محمد مختار
نهاده است به زانو سر مطهر او
همی کشد فغان و ندارد او آرام
برید در برش اکنون سر امام مبین
ز رنج و ماتم و اندوه و ناله و افغان
سوی خرابهی شام آن یزید دون پلید
روانه کرد سوی دختران پیغمبر
به نزد زینب و کلثوم و عابد بیمار
که بود بین طبق آن سر بخون رنگین
نمود رو بسوی عمهی غریب و فگار
از آنکه نعمت دنیا به من نیاید کار
که شرح حال دل خویشتن کنم گویا
که هست بین طبق آن سر امام مبین
در حیرتم که چه رازی پدر به دختر داشت
که بود آن سر اطهر ز شاه مظلومان
مرا پیاده دواندند به روی بتهی خار
که برده از کف من جمله صبر و حوصله را
ز ضرب سیلی دشمن نگر رخم نیلی
مرا نشاند به کنج خرابهی ویران
مرا فتاده به دامن شرار از اشرار
مرا ز سر بربودند ظالمان معجر
مرا ز پشت شتر ظالمان زدند به زمین
رسن به گردن من کوفیان ز کین بستند
به رفت روح شریفش به سوی خلد برین
کنار رأس پدر عمر خود به او بخشید
به ساعتی که شفق ، نور خویشتن بدمید
فتاد اهل سراپرده باز در ماتم
به حال زار و پریشان و دیدهی پر خون
تمام اهل سراپرده در فغان افتاد
بگشت خاک خرابه رقیه را مدفن
تو را به حق همین دختر حسین شهید
که گشته است گناهش فزونتر از باران
ز روی لطف قلم کش به جرم و عصیانش
……سلام بر زینب کبری……
سلام من به حضور صبیهی زهرا
سلام من به تو و خطبههای رنگینت
سلام من به تو ای خواهر حسین شهید
سلام من به تو و صبر و استقامت تو
سلام من به تو ای قهرمان کرب و بلا
سلام من به تو ای غم کشیدهی ایام
سلام من به تو و مادر و برادر تو
سلام من به تو ای خواهر حسین و حسن
سلام من به قیام و رکوع و سجدهی تو
سلام من به نماز شب نشستهی تو
سلام من به تو ای عمهی امام زمان
سلام من بنما تو علیک ای سرور
بگیر دست من مستمند سرگردان
گره ز مشکل کار «فنائی» مضطر
جناب حضرت صدیقه زینب کبرا
سلام من به تو و صبر و عشق و تمکینت
که خطبههای تو شرمنده ساخت شمر و یزید
سلام من به تو و آن همه شهامت تو
سلام من به تو ای افتخار هر دو سرا
سلام من به تو و قبر تو به کشور شام
سلام من به تو و جد و باب اطهر تو
سلام من به تو باد ای حزین مستحسن
سلام من به دل زار و غم کشیدهی تو
سلام من به مناجات قلب خستهی تو
سلام من به تو ای ره گشای کون و مکان
به حق مادر مظلومهات به شام و سحر
به آرزوی دو کونم ز لطف خویش رسان
نما تو باز بحق علی و پیغمبر
……سقای کربلا……
دل سقّا اگر بر آب سوزد
اگر سقّا نیارد آب در باغ
فِتد سقا اگر از پشت زینش
رسد تیری اگر بر مشک سقا
بریزد آب سقا گر ز مشکش
ربوده هوش سقا را سکینه
چو سقا گر شود کشته پی آب
ز بی آبی دل اصغر کباب است
ز اندوه و غم سقا «فنائی»
ز بهر تشنهی بی تاب سوزد
ز بیخ و بن گلاب ناب سوزد
به روی آسمان مهتاب سوزد
تو گویی عالم اسباب سوزد
به زیر خیمهها اصحاب سوزد
مبادا آن دُر نایاب سوزد
از این اندوه دل احباب سوزد
چو ماهی روی دوش باب سوزد
نه تنها بلکه شیخ و شاب سوزد