فصل یازدهم
امام منتظر ( در مدح و توسل به اباصالح المهدی)
………….قصاید………….
………….غزلیات………….
………….مثنوی ………….
………….مخمسات ………….
شوخ شهر آشوب
……شب نیمه شعبان……
دوش در کلبهی ویرانهی من جای تو بود
شب چه شب بود که از فیض قدومت دل شب
شب چه شب بود که از نور الهی پر نور
شب چه شب بود که از زمزمهی ذکر ملک
شب چه شب بود که از جذبهی دیدار رخت
شب چه شب بود که خاصان خداوند غفور
شب چه شب بود که هر لحظه مسیحا به فلک
شب چه شب بود که افواج ملائک به سما
شب چه شب بود که اجرام یکایک ز فلک
شب چه شب بود که از زهره تبسم میریخت
شب چه شب بود که مریخ بدآشام فلک
شب چه شب بود که پروین و عطارد با هم
شب چه شب بود که آفاق به خود میرقصید
شب چه شب بود که از فیض قدومت دل شب
شب چه شب بود که فیاض ازل حضرت حق
شب چه شب بود در آن نیمه شعبان به جهان
شب چه شب بود که فرزند گرامی حسن
آنقدر بی خود و سرشار شدم کز کرمت
کردم از خویش سوالی که کجا آمدهام
هاتفی گفت به گوش دلم آن لحظهی خوش
شهسوار دو سرا جفت جناب زهرا
نظری کن به «فنائی» تو ز الطاف کرم
به سر دیدهی من منزل و مأوای تو بود
روشنی بخش دو عالم رخ زیبای تو بود
از زمین تا به سماوات چو سیمای تو بود
از ثری تا به ثریا همه غوغای تو بود
پیر و برنا همه یک سر به تماشای تو بود
صف به صف منتظر مقدم والای تو بود
همچنان منتظرانت همه جویای تو بود
مست از بادهی ناب و می صهبای تو بود
رو نهاده به زمین محو سرا پای تو بود
بس که او بسته بر آن زلف سمن سای تو بود
تشنه لب تیغ به کف در پی اعدای تو بود
خوشه چین کرم از خرمن معنای تو بود
زحل و شمس و قمر واله و شیدای تو بود
هر چه دیدم من سرگشته شناسای تو بود
نظر مرحمتش در قد و بالای تو بود
که در آن لیل، دل و جان همه پویای تو بود
آمد از دامن نرجس که عطایای تو بود
مست افتادم و دیدم که سر پای تو بود
میر محفل چه کسی هست و کجا جای تو بود
واقف از سِرّ خدا مرشد و مولای تو بود
واقف سِّرِ خدا مظهر یکتای تو بود
کز ازل چشم امیدش به تولای تو بود
……طلوع آفتاب……
شب دوشینه آمد در برم آن دلبر جانی
گرفتم بوسهی چندی ز خاک پای آن دلدار
شنیدم از زبانِ آن بت سیمین عذار آندم
ز خود رفتم در آن ایام تا دیدم رخ خوبش
به خود تا آمدم دیدم نشسته در برم آن گل
بدست او صبوحی دیدم و با خویشتن گفتم
ایا غم پُر نمود و گفت کای غمدیدهی محزون
هماندم سر کشیدم جرعهای زان بادهی خالص
زبان و فکر و ذکر من به هم گردید هم آهنگ
سراسر باطنم خالی نمود از کبر و استغنا
به فکر و ذکر بودم تا طلوع آفتاب آن شب
«فنائی» خواهد از ذات کریم و خالق منان
چو خورشید جهان آرا دلم را ساخت نورانی
نشست و خواند بر من از ادب اشعار عرفانی
سرود عاشقانه با نوای عشق رحمانی
به یک ایما ربود از من دل زارم به آسانی
منور کرده است کاشانه را آن ماه کنعانی
که گر بخشد به من زان باده آن سرو جهانبانی
بنوش امشب ازین باده بنام نام ربانی
نمودم آنقدر بینا که دیدم لطف سبحانی
که جاری از زبان و قلب من شد ذکر رحمانی
تهی گردید قلبم از جنود شوم شیطانی
چه خوش فرخنده صبحی بود با آن یوسف ثانی
که در حقش کند در هر دو کون الطافش ارزانی
……امام زمان……
بگشا از کرم تو باب ما
با تبسم شبی تو را دیدم
چشم بگشودم و ندیدم باز
گشتی غائب ز دیدهام از چه
سرورا کن نگاهی از کرمت
درد و رنج و الم بسی افزون
نه کسی را به کسی سر یاری
مطرب چنگ و نای و نی خاموش
زورمندان به خویش مغرورند
گر بمیرد فقیری از پی نان
مرده را بی کفن اگر دیدیم
شب بدر است لیک تیره و تار
با چنین وضع نا درست و خراب
وقت آن است که تا امام زمان
مرحمی او اگر نهد ز کرم
تا شود ظاهر آن شه خوبان
خیزم از قبر و بوسمش ز ادب
پُر کند عدل و داد روی زمین
یا رب آن کن که تا شود بیرون
روشن از نور او بکن ظلمت
بر«فنائی» نظر کند از لطف
مده از درگهت جواب ما
که نهادی رخت به خواب ما
آن رخ برگ چون گلاب ما
بردی با خود توان و تاب ما
که شود رفع اضطراب ما
گشته از سعی ناثواب ما
بس که افزون شده شراب ما
خورده بر هم سر رباب ما
که بود دورهی شباب ما
کی چکد در گلوش آب ما
کم نشد یک جو از حساب ما
خیره شد روی ماهتاب ما
بیشتر میشود عذاب ما
بنگرد بر دل کباب ما
بر سر و زخم و التهاب ما
بکند روشن او سحاب ما
گر نهد پای بر تراب ما
کاین بود شیوهی کتاب ما
ز پس پرده آفتاب ما
کن عیان پیر شیخ و شاب ما
آنکه گردیده انتخاب ما
……منجی بشر……
شاها دلم ز دوری رویت کباب شد
تا کی ز دیدههای محبان نهان شوی
از بس گریستم شب هجران به یاد تو
هر آه و نالهای که کشیدم شب فراق
تا چند پشت پردهی غیبت نهان شوی
مرد و زن از فراق تو در طول سالها
در کربلا و در نجف از ظلم این و آن
در سامره بیا و ببین کز جفا و کین
روی زمین ز خون شهیدان بیگناه
صدها هزار مسلم آواره در به در
مسرور شاد کام شدم دوش در سحر
بیرون شو از حجاب تو ای منجی بشر
اشکی که ریخت از سر مژگان،«فنائی»دوش
و ز فرقت تو جان و دلم در عذاب شد
پیر و جوان ز هجر تو در اضطراب شد
سر تا به پا وجود من خسته آب شد
بر جان دشمنان تو تیر شهاب شد
طول ظهور حضرت تو بی حساب شد
وز درد انتظار تو مُرد و تراب شد
وز خون دوستان تو دریای آب شد
آن بقعه مبارک جدت خراب شد
چون چهرهی افق همه در خون خضاب شد
محتاج دست مردم خوب و خراب شد
تا این غزل به وصف رخت انتخاب شد
کز جور و ظلم و کین همه عالم خراب شد
هر قطرهاش به دامن او دُرِّ ناب شد
……رنج انتظار……
دلم به سینه میتپد ز رنج انتظارها
ز وعده و وفای او بریدهام امید دل
دریغ از چه میکنی وصال خویش ای صنم
ز بوسهای که دادهای ز لعل مِی فشان خود
بیا که میکشد مرا غم فراق و دوریت
به جستجویت ای نگار به صبح و شام میروم
ز هر دو چشم مست تو شراب ناب میچکد
نشستهایم منتظر که تا برون شوی ز در
بیا و کن عنایتی تو بر «فنائی» از کرم
تو ای قرار دل دمی نگر به بی قرارها
که باورم نمیشود وصال گل عزارها
مگر که نیست با مَنت، هزار گونه کارها
تو مست مست کردهای مرا چو میگسارها
علی الخصوص یاد تو مرا به شام تارها
گهی به دشت و در دمن گهی به لاله زارها
چنان که میبرد ز سر خرابی و خمارها
که بر کشیم از رهت بدیده نیش خارها
ز روی او تو پاک کن غم دل و غبارها
……فراق یار……
ز زلف خود فکندهای به پای من طناب را
ز رنج و ماتم و الم فزون شده است درد و غم
من حزین غم زده به یاد چشم مست تو
خریدهام به جان و دل سر محبت تو را
به انتظارت ای صنم تمام شب نشستهام
ز اشتیاق روی تو چو مرغ نیم بسملم
گذشت نوجوانیم به یاد روی و موی تو
کنون که پیر گشته است «فنائی» از فراق تو
بیاو دور کن ز من تو رنج و اضطراب را
ربودهای ز فرقتت ز چشم من تو خواب را
به صبح و شام سر کنم فغان بی حساب را
از آن سبب نهادهام ز دست خود کتاب را
خوشم که تا به راه تو نهم دل کباب را
بیا و برفکن ز رخ تو لحظهای نقاب را
نشد دمی برافکنی ز چهرهات نقاب را
بیا که تا ز مقدمت بیابد او شباب را
….ای که تویی دوای من….
نفس بلا کشم ز چه، برده ز دل نوای من
از من بنده بندگی، سر نزده به زندگی
نفس پلید سرکشم، میکِشد او به آتشم
شب همه شب تا به سحر، ناله کشم ز هجر تو
منتظرم به راه تو، تا تو بیایی ای شها
یاد وصالت ای شها، در دم صبح و در مسا
میکنمت جستجو، قشله به قشله کوه به کوه
از تو همی کنم طلب، حاجت خویش روز و شب
حاجت من روا نما، از سر لطف ای شها
عزت نفس کن عطا، بر من زار بینوا
از تو «فنائی» حزین، میطلبد چو از یقین
بر تو نمیرسد از آن، نالهی نارسای من
مُردم همی زخستگی، وای ز این بلای من
تا به چه حد تو ننگری، بر دل مبتلای من
از چه تو نشنوی شها، این همه وای وای من
از سر لطف و از کرم، یک شبی در سرای من
در نجف و به کربلا، سیر دهد لقای من
تا بنمایی تو رفو، چاک دل فنای من
ای شه هاشمی نسب، کن نگهی برای من
درد مرا بکن دوا ، ای که توئی دوای من
تا که شوم ز خود رها، ده تو به من حیای من
تا که دهی ز مرحمت، داروی دردهای من
……به یاد روی تو……
شبها بیاد روی تو تا سر زد آفتاب
بار غمت ز بس که کشیدم بروی دوش
خون دل من است که از دیده میرود
تا دل به دام گیسویت افتاد و شد اسیر
بر طاق ابروان تو خواندم نماز شب
بی پا و سر به وادی عشقت روان شدم
تا چند از فراق تو نالد فنائیات
بنشستم آنکه باز بر آیی چو ماهتاب
دادم سر جوانی و بگذشتم از شباب
بر یاد آن شکنج دو گیسو به پیچ و تاب
در تنگنای هجر تو دیدم بسی عذاب
تا بنگری به حال من خسته از ثواب
شاید رسد ز سوی تو این خسته را جواب
بنمای رخ که گشته ز هجران، دلش کباب
……عاشقان خسته دل……
تا مرد و زن بروی تو گردید مبتلا
وز درد انتظار تو هر لحظه میکشند
اندر شب فراق تو از بس گریستند
از پشت پرده لحظهای بیرون شو و ببین
بیرون شو از حجاب که گیتی خراب شد
گر نایی ای امام زمان دوستان تو
از طعنه عدو دلشان مضطرب بوَد
چندان دلم ز هجر تو اندر سحر تپید
مردند از فراق تو بسیار مرد و زن
حرمان آرزوی تو بردند در لحد
این عاشقان خسته دل هر لحظه میکنند
بیرون شو و بیا که به پیش قدوم تو
جانم فدای تو که توئی منجی بشر
ترسم «فنائی» جان بدهد از فراق تو
در آتش فراق تو سوزند سالها
پیر و جوان از غم هجر تو نالهها
از جای اشک خون بچکاندند ز دیدهها
این عاشقان خسته دل زار و بینوا
از ظلم بیحساب و ز عدوان بیحیا
جان میدهند ز فتنه و از جور اشقیا
از بس که دیدهاند به شب و روز فتنهها
چون صید نیم بسمل و جان داد و شد فنا
نادیده روی خوب تو رفتند از این سرا
پیر و جوان و مرد و زن از شاه تا گدا
بر طول عمر حضرتت از جان و دل دعا
تا عاشقانِ منتظر تو شوند فدا
بهر نجات ما ز کرم زودتر بیا
نادیده صورت تو و جان را کند فنا
……ذکر و ثنا……
از تو گرفته خاطرم شور و نوای دیگری
شب همه شب بیاد تو تا به سحر نشستهام
عشق تو در دلم چنان کرده اثر که میرسد
بی تو دلِ فشردهام میل چمن نمیکند
باز بیا و کن نظر بر من زار و مستمند
تا نفسم بُوَد به تن از تو جدا نمیشوم
اسم عظیم و أعظمت کرده تجلی بر دلم
در دل تار نیمه شب عکس تجلی رخت
رگ رگ جان من بُوَد پر ز نوای نام تو
عشق تو سرنوشت من رنج و غمت بهشت من
بادهی شور عشق تو کرده «فنائی» را فنا
در دل من گرفته جا نور و ضیاء دیگری
تا رِسَم از ولای تو بر سر و جای دیگری
در دل و جان من ز تو صوت و صدای دیگری
تا تو نیایی در برم با سر و پای دیگری
تا به ضمیر من رسد آب و هوای دیگری
گر چه کشیدهام ز تو رنج و بلای دیگری
کز اثرش گرفتهام وِرد و دعای دیگری
روشنی دل من است ذکر و ثنای دیگری
یافتهام ز فیض آن صبح و مسای دیگری
مهر تو در سرشت من داده صفای دیگری
تا به ابد نمیرود زیر لوای دیگری
……عکس وصال……
عشق جمالت ای صنم، من ز ازل خریدهام
از ره عشق تو جدا، من نشوم دمی شها
هستی تو آرزوی من، عشق تو گفت و گوی من
شب همه شب به سوی تو، چشم من است و روی تو
روز و شبم به های و هو، میگذرد ز هجر تو
تا به چه حد همی شها، غائبی تو ز دیدهها
عاشقم و فگار تو، میکشم انتظار تو
گشته «فنائی»ات فنا، بس که کشیده او جفا
عکس وصال تو همی، در دل خویش دیدهام
بار غم تو سالها، صبح و مسا کشیدهام
یاد تو رنگ و بوی من، گر چه رُخت ندیدهام
من به هوای کوی تو، جام ولا کشیدهام
پای پیاده کوه به کوه، جانب تو دویدهام
مُردم و زودتر بیا، کز غم تو خمیدهام
بس که شدم خمار تو ، دل ز جهان بریدهام
غیر جنابت ای شها، از همه کس بریدهام
……اشک شمع……
بیا که از غم عشق تو جسم و جانم سوخت
دلم ز درد فراق تو گشته است بسمل
خداست واقف اسرار من که دوشینه
چرا قدم نگذاری شبی به محفل من
ز بس که ناله کشیدم ز دوری رخ تو
قدم گذار شبی از کرم به دیدهی من
«فنائی» سر به بیابان کشیده از هجرت
ز درد آتش عشق تو استخوانم سوخت
بیا ببین که دل زار و ناتوانم سوخت
چو اشک شمع، به مجمر دل جوانم سوخت
که انتظار غم عشقت آشیانم سوخت
به زیر سینهی غم دیدهام، فغانم سوخت
که بی تو ای مه و خورشید جسم و جانم سوخت
بیا بیا که ز هجران تو روانم سوخت
……ماه یگانه……
بر امید وصل جانان بار هجران میکشم
بار هجران بس که بردم قامت سروم خمید
تا گذشتم من ز نام و ننگ اندر راه عشق
گر چه درد انتظارش ساخته پیرم چنان
عارفم در حق آن ماه یگانه آن چنان
تا فروغ نور او اندر دلم شد جاگزین
عاشق دل دادهی او گشتهام از جان و دل
مستی آن بادهی وحدت «فنائی» ساختم
روز و شب از درد هجران آه افغان میکشم
این همه بار گران بر دوشم آسان میکشم
همچو یوسف انتظار پیر کنعان میکشم
کز جوانی تا به پیری عشق جانان میکشم
کز سر شب تا سحر اسرار عرفان میکشم
شکر احسان خدای حیِّ سبحان میکشم
نالهی مستانه اندر بام کیوان میکشم
عقل و ایمان باخته سر در بیابان میکشم
……ستاره سحری……
شکسته است دل من ز حادثات زمان
طبیب، چارهی درد مرا نکرد و برفت
ز حادثات تو ای روزگار، خسته شدم
تمام عمر من زار در فراق گذشت
ز آه و نالهی من گوش آسمان کر شد
دل حزین من از هجر او بود پر خون
«فنائی» از غم هجران، بس است نالیدن
ز بس که دیدهام از جور روزگار زیان
کنون چه چاره کم نی طبیب و نی درمان
نبودهام به همه عمر لحظهای خندان
چو لاله، داغ به دل دارم از غم هجران
ستارههای شب از نالهام بود حیران
ز غصه، هر شبِ من تا سحر بود گریان
که رفت دیگرت از کف عنان و تاب و توان
……دل ناتوان……
از تو جدا نمیشود، این دل ناتوان من
چشم امید من همی، سوی تو باشدش نظر
فکر تو و هوای تو، سیر تو و صفای تو
نیست به جز تو باورم، ذات تو هست یاورم
ای که توئی مرادِ دل، زود برس به داد دل
عشق تو را به دل نهان، کردهام ای عزیز جان
گشته «فنائی» گر اسیر، در غم عشقت ای امیر
بس که گرفته با تو خو، روح من و روان من
تا تو کنی عنایتی، از کرمت به جان من
ذکر تو و ثنای تو، در دل و در زبان من
ناله کشم که داورم، میشنود فغان من
نیست به جز تو یاد دل، در همهی جهان من
تا تو دهی مرا امان، از شرر نهان من
از سر لطف خودپذیر، این دل ناتوان من
……زلف پریشان……
بیدل و محزون عاشق، زار و حیرانم هنوز
با یک ایمای نگاهش کرد تاراجِ دلم
گشتهام هر دم شهید چشم مست دلکشش
شب همه شب تا سحر از رنج هجرش سوختم
از نگاه تند آن سرو سهی گشتم خجل
بر امید آنکه بینم روی ماهش را دمی
تا دلم شد هموطن با تودهی گیسوی او
ای صبا گو از من مضطر به آن سرو سهی
در میان غصه اما شاد و خندانم هنوز
مست و مفتون رخ آن ماه تابانم هنوز
بی خود و افسرده و حیران و نالانم هنوز
با تمام نابسامانی نوا خوانم هنوز
پیش قدّ سرو او چون بید، لرزانم هنوز
روزها در انتظارش در بیابانم هنوز
بسته در زنجیر آن زلف پریشانم هنوز
در فراقت چون «فنائی» اشک ریزانم هنوز
……یار بی نشان……
اسیر عشق تو گشتم به نوجوانی خویش
بر آن امید که دستم به دامن تو رسد
بیا که موسم فصل شباب در گذر است
نه محرمی که بگویم به او ز حال خراب
به خونِ دل، شرف مهر او نمودم کسب
نه فاش سازم و نی بر کسی کنم اظهار
به حسن و غمزه و مهر و لطافت و تمکین
شبی به نزد خیالش چه خوش «فنائی» گفت
فنا به یاد تو کردم جهان فانی خویش
نظر کنی به من از لطف و مهربانی خویش
که بر تو عرضه کنم غصهی نهانی خویش
نه طاقتی که دهم شرح ناتوانی خویش
خریدهام به محبت غم نهانی خویش
حدیث زلف کج آن نگار جانی خویش
گرفته سر خط ممتاز نکته دانی خویش
ز رنج و فرقت آن یار بی نشانی خویش
……درد پنهان……
برد مهتاب رشک از این شبستانی که من دارم
هزاران شمع سوزد، تا سحر از آه سوزانم
ز بس از دوری رویش سرشک از دیده افشاندم
به صحرای محبت همچو مجنون بی سر و پایم
دل بیمار من هر دم بیادش سوزد و نالد
حذر باید نمود از چشم مست مردم آزارش
«فنائی» در شب هجران او با خویشتن میگفت
ندارد هیچ محفل این چراغانی که من دارم
دل لاله ندارد داغ سوزانی که من دارم
ز مروارید، پر گردیده دامانی که من دارم
خدایا کی شود طی این بیابانی که من دارم
ز بس جور و جفا بنمود جانانی که من دارم
بت کافر دل شوخ مسلمانی که من دارم
خدا واقف بوَد از درد پنهانی که من دارم
……زمزمه دل……
ساقی بده آن باده که جانم به شرار است
زان باده مرا مست به میخانهی او کن
از بس که جفا دید دلم ز آن بت عیار
بشتاب که دل از بر من برد نگاهت
دیشب ز غم هجر تو بس ناله کشیدم
بر نغمهی دل گوش بده دلبر شیرین
عطر خَم گیسوی تو باشد به مشامم
گر سر بنهد بر لحد خاک «فنائی»
آن رطل گران را که دلم زار و فگار است
کانجا دل ماتم زده را صبر و قرار است
دردا که دل از آتش غم پر ز شرار است
وز رنج و غم عشق تو روزم شب تار است
افسرده دلم از غم هجران تو زار است
کاین زمزمهی دل چه عجب صوت دوتار است
پیوسته دلم بر سر زلفین تو یار است
چشمش بخدا باز بسوی تو نگار است
……غم نهانی……
رسد دمی که بگویم غم نهانی خویش
فتادهام به بیابان عشق، بی سروپا
چه سود شکوه ز اندوه و غصهی بسیار
خریدهام همه با قیمت دل و جانم
ز سیر معنی مهرش شدم ز بس بینا
ز حرص و آز و هوس او مرا جدا فرمود
ز نفس شوم بد اندیش او رهایم ساخت
خوشا دمی که بخواند «فنائی» خود را
به شاه کشور ایجاد و آسمانی خویش
که شرح آن نتوانم ز بی زبانی خویش
کجا کنم به کس اظهار ناتوانی خویش
خیال وصل رخش را به زندگانی خویش
نرفتم از پی اسباب شادمانی خویش
به یک نگاه پر از لطف و مهربانی خویش
به لطف بیحد و از مهر ناگهانی خویش
به نزد خویش ز الطاف جاودانی خویش
……لب ساغر……
دل ز دستم رفت و کارم رونقی دیگر گرفت
مست گردیدم ز سیمای نگار خویشتن
از نگاه مست او گردیدهام مست و خراب
من کجا و او کجا با یک جهان افسردگی
نازم آن سرور سهیپیکر که در هنگام ناز
با یک ایمای نظر بنمود بر من تا نظر
فارغم بنمود از قید و قیود زندگی
مست و مفتونش شدم چندان که دل از زیرکی
آنچه از کف داده بودم بار دیگر سر گرفت
تا مرا اندر بغل آن سرور سیمین بر گرفت
طبع من از شور عشقش لؤلؤ و گوهر گرفت
روح من از دیدن او ناگهانی پرگرفت
زهره را از غمزه کشت و مشتری در بر گرفت
از دلم بیرون هوای ملک و سیم و زر گرفت
تا مرا در قید عشق خویش آن دلبر گرفت
کام خود را چون «فنائی» از لب ساغر گرفت
……دل بی قرار……
گل به دست نگار میزیبد
با پری چهرهای به فصل بهار
خوش نشستم به یاد سرو قدش
با بُتِ مست، باده نوشیدن
نُقل و می، باشد و به مقدم او
جان فشاندن به پای لاله رخان
نالهای کز فراق یار بُود
سرخی ناخنت ز خون منست
گر رقیب است در هوای نگار
با «فنائی» وفا و الفت و مهر
برگ در شاخسار میزیبد
سیر و گشت و گذار میزیبد
به من این انتظار میزیبد
صبح تا شام تار میزیبد
گر کنم جان نثار میزیبد
به من خاکسار میزیبد
در دل بی قرار میزیبد
به تو ای گلعذار میزیبد
به سرش چوب دار میزیبد
گر کنی ای نگار میزیبد
……ناز بتان……
مُردم ز انتظار و نیامد نگار من
آن منبع وفا که به من داد درس عشق
آن دلبری که بود به من یار نازنین
تا کی کنم فغان و زنم چند بر سرم
شبها به یاد روی تو بیدار ماندهام
تا چند ریزم اشک درین تنگنای تار
ناز بتان کشید «فنائی» که از ازل
آن سرو قد لاله رخ گلعزار من
در حیرتم که رفت چرا از کنار من
در نار هجر سوخت دل بیقرار من
کان دلربا ربود ز کف اختیار من
ای مونس همیشهی شبهای تار من
از فرقت نگار، خزان شد بهار من
تقدیر کرده است چنین روزگار من
……واله و مضطر……
ای به قربان تو دل و جانم
وز فراق تو روز و شب، ای شه
بر امید وصالت ای مولا
شد سرشتم عجین به آب ولا
جز تو مولا و جمله اجدادت
در غیاب تو روز و شب، سوزم
زود بازآ فدای خاک رهت
تا زنم بوسه خاک کویت را
روی خود را دمی بمن بنما
سوختم چون «فنائی» از هجران
چهره بنما که سخت حیرانم
خون دل میچکد ز چشمانم
روزگاریست در بیابانم
وز غلامان شاه مردانم
سوی کس ننگرد دو چشمانم
وز فراقت چو بید لرزانم
ای هر آن مشکل از تو آسانم
مدتی شد که در خراسانم
پیش از آن کز تنم رود جانم
واله و مضطر و پریشانم
……امام منتظر……
تا دلم گردید حیران شما
بستهام از جان و دل با خویشتن
نازمت ای نازنین بی نظیر
انس و جن و وحش و طیر و مور و مار
داغ وصل تو دلم را سوخته
زود باز آی ای امام منتظَر
عده ای در انتظارت جان سپرد
چون «فنائی» انتظارت می کشند
گشت محو روی رخشان شما
در شروط عشق، پیمان شما
می برد افلاک، فرمان شما
واقفند از عزت و شان شما
بس کشیده داغ هجران شما
تا تو را بیند عزیزان شما
گشت آن عشاق قربان شما
در شب و در روز یاران شما
……غم نهانی……
جانم از اضطراب میسوزد
بی تو ای سرو نازنین دل من
رگ رگ جان ناتوان من
جان افسردهام ز دوری تو
آتش عشقت استخوان مرا
شعلههای غم نهانی تو
گر نبینم رخ چو برگ گلت
وز فراقت «فنائی» بیدل
در غم و در عذاب میسوزد
همچو اشک کباب میسوزد
در غمت بی حساب میسوزد
در شب ماهتاب میسوزد
روز در آفتاب میسوزد
دل من در حجاب میسوزد
باغ و عهد شباب میسوزد
سخت در پیچ و تاب میسوزد
……خزان و بهار……
دلم از هجر یار میسوزد
از فراق عزیز پیغمبر
دل به یاد رخش همه شبها
پیش شمع خیالی رویش
سیصد وشصت وشش رگم دائم
چشم عشاقش از غم هجران
عاشق روی او به شام و سحر
چون «فنائی» دل فسردهی من
صبح تا شام تار میسوزد
چون سپندی به نار میسوزد
تا سحر بی قرار میسوزد
خلق پروانهوار میسوزد
بی تو ای گلعزار میسوزد
همه شب زندهدار میسوزد
چشم در انتظار میسوزد
در خزان و بهار میسوزد
……حیات فانی……
بیا که بی تو گذشت فصل نوجوانی من
بیا که حال من خسته دل دگرگون است
بیا که خواب ز چشمم ربوده دوری تو
بیا بیا که دلم از فراق خونین است
بیا ببین نفسی از سر وفا داری
بیا که سوختم و ساختم ز هجرانت
بیا که با قدمت جان خویش بسپارم
به هر دو کون «فنائی» تو را همی خواهد
بیا که گشته کنون موسم خزانی من
بیا که تا شوی آگه ز ناتوانی من
بیا و کن تو خلاص از غم روانی من
بیا و خاتمه ده بر غم نهانی من
تو درد و رنج و غم سخت زندگانی من
که اعتبار ندارد حیات فانی من
که جز تو جان جهان نیست یار جانی من
توئی به روی زمین ماه آسمانی من
……دام و دانه……
به هر جا سر کنم افسانهی تو
سراغت یافتم از روی باور
چنان مستم من افسردهی زار
خمارم از سرم بیرون نگردد
به پیش شمع رخسارت بمیرم
شدم وابسته تا در فکر و ذکرت
چو مجنون سر زنم در هر کجایی
«فنائی» از جوانی تا به پیری
برای از خود و بیگانهی تو
میان کشور دل خانهی تو
ز جام و باده و پیمانهی تو
مگر تا سر کشم خُمخانهی تو
که تو شمعی و من پروانهی تو
سراپا عشقم و دیوانهی تو
که تا بینم رخ جانانهی تو
بود در قید دام و دانهی تو
……مبتلای تو……
عاشق و زار و مبتلای توام
انتظار تو میکشم شب و روز
همه شبها ز هجر تو سوزم
دل من برده چشم شهلایت
در بیابان و کوه و دشت و دمن
تا ببینم رخ نکوی تو را
چون«فنائی» همیشه از دل و جان
مست از بادهی ولای توام
دل و دین باخته برای توام
غرق اندر غم و بلای توام
عاشق و بیدل و فنای توام
انتظار قد رسای توام
ناز پروردهی جفای توام
خاک روبِ در سرای توام
……غوغای عشق……
تا خم ابروی او دیدم به خواب
نرگس مستانهاش از من ربود
تا به خال روی او چشمم فتاد
وَه بنازم چهرهی زیبای او
مستم از عشق رخ فرزانهاش
تا سحر غوغا ز عشقش میکشم
وا خوش آن روزی که باشم در برش
از کفِ دستش بنوشم بادهای
افکنم در بام کیوان شور عشق
چهره بنما تا «فنائی» سر نهد
گشتم آسوده من از رنج و عذاب
عقل و هوش من به هنگام شباب
دادهام از کف عنان خورد و خواب
کو خجل گرداند از خود آفتاب
بی می و ساقی و بی جام شراب
مست و مستانه ز مستی بی حساب
با دلی افسرده و زار و کباب
کز سر مستی روم تا آفتاب
کز رخ عشق، افکنم آنجا نقاب
شور و غوغا با دلی پر اضطراب
……واله و حیران تو……
من ز جان و دل خریدار توام
روزگاری شد که میپویم تو را
درد هجرانت کشم در روز و شب
از فراقت گشتهام بس ناتوان
بردهای با خود توان و تابِ من
خود همی دانی که شبها تا سحر
میخرم با خون خود ناز تو را
بر «فنائی» گر کنی یکدم نظر
گر تو یار من شوی یار توام
طالب یک لحظه دیدار توام
داده دل از کف گرفتار توام
واله و حیران و بیمار توام
عاشق آن خال رخسار توام
در سرودنهای اشعار توام
مشتری گرم بازار توام
تا ابد ممنون از این کار توام
……هجر یار……
دردمند و دلفگارم روز و شب
مستم از مینای آن ساقی و جام
گر به سر دارم هوای روی یار
تا کجا بر سر زنم از هجر یار
بار عشقش میکشم بر روی دوش
مستم از آن باده و زان جام می
از تولای ولای شاه دین
شور عشق او «فنائی» ساختم
عاشق روی نگارم روز و شب
دورم از رنج و خمارم روز و شب
از فراقش بیقرارم روز و شب
بی کس و بی غمگسارم روز و شب
اوفتاده زیر بارم روز و شب
از می او میگسارم روز و شب
فارغ از جنات و نارم روز و شب
کز عدوی او فرارم روز و شب
……وصال دل……
تا به عشقت سرشته شد گل من
سوز هجران و شوق دیدارت
نام و ننگم بگیر و از قفسم
کن خلاصم ز چنگ دیو هوس
ده از آن بادهای که از مستی
دست من گیر و یاریم بنما
از «فنائی» ربوده عقل و خرد
سوخت جانا فراق تو دل من
کرد روشن چراغ منزل من
ده رهایی که سوخت حاصل من
که شده سدّ راه و مشکل من
برسم بر نگار کامل من
همره خویشتن ببر دل من
چشم مست نگار خوشگل من
……جوهر روح……
ای وصال تو آرزوی من
شب همه شب تو را همیجویم
جوهر روح من تو هستی تو
شستشویم به آب رحمت کن
گر مرا بر خودم رها سازی
باز کن ای خدای کون و مکان
تا شوم شاد و خرّم و مسرور
خواهد از تو «فنائی» در دو جهان
یاد عشق تو گفتگوی من
تا بیائی تو رو به روی من
از کرم پُر نما سبوی من
که گنه برده آبروی من
بر زمینم زند عدوی من
عقدهها را تو از گلوی من
نگر ای دلربا به سوی من
مبر از لطف، آبروی من
……سوز فراق……
بی تو ای لاله روی مه سیما
بی تو ای مایهی امید دلم
بی تو ای سرو نازنین چه کنم
بی تو بر من کجا دهد رونق
بی تو اندر فراق میسوزد
بی تو این دل ندارد آرامش
بی تو گردیدهام ز بس محزون
بی تو محزون و دل شکسته شدم
بی تو خون جگر ز دیدهی من
دیدهای ده که تا تواند دید
از کرم سوی ما نگاهی کن
وارهانم ز سوز هجرانت
یک شبی از سر وفاداری
تا شود دیدهها ز تو روشن
خواهد از حق «فنائی» محزون
روز من گشته چون شب یلدا
گشتهام زار و واله و رسوا
گلشن و باغ و دامن صحرا
این همه روزگار بی سر و پا
رگ رگ جان من، دل شبها
با تمام جهان و مافیها
با همه ماندهام خودم تنها
وز غم و رنج و ماتم و غوغا
میچکد از غم تو صبح و مسا
روی خوب تو عاشق شیدا
تا رسد در وصال تو دل ما
از ره لطف و مهر خود جانا
چهرهی خود به عاشقان بنما
کن برون ز پرده رخ زیبا
طول عمر و ظهورت ای مولا
……چهره بنما……
دوش دیدم نگار خود در خواب
گفتمش ای نگار مه سیما
گشته از انتظار تو محزون
از فراق تو عاشقان ریزند
همه محزون و ناتوان گشتند
از چه بیرون نمیکنی رخ خویش
دست ما را بگیر از کرمت
چهره بنما ز روی لطف و کرم
دوستانت همی ز ظلم و ستم
از یهود و یهودیان تا کی
گرم این گفتگو بُدیم با هم
تا گشودم دو چشم خود آنگه
چون «فنائی» شدم ز هجرانش
شدم از دیدنش بسی شاداب
از چه بیرون نمی شوی ز حجاب
دوستانت همه ز شیخ و ز شاب
خون ز دیده با دلی بیتاب
قلبشان از فراق تو چو کباب
بهر عشاق خویشتن ز نقاب
که همه ماندهایم به رنج و عذاب
بر همه دوستان و بر احباب
تا گلو غرق گشتهاند در آب
کِشند این ظلم در حضور و غیاب
که شدم ناگهان بدَر از خواب
دیدم او را که گشته هست نایاب
واله و مضطر و حزین و کباب
……رخ دلجو……
گر شبی بینم رخ نیکوی تو
زلف کجت برده دل زار من
برده دلم را به یک ایما ز خویش
این دل افسردهی من از ازل
برده دل زار من خسته را
روز مرا کرده سیاهتر ز شب
و ز کف من برده توان مرا
خواستهی قلب «فنائی» بود
سر بِنَهم بر سر زانوی تو
وای از این نرگس جادوی تو
ناوک مژگان خم ابروی تو
بسته بر آن سلسلهی موی تو
چهرهی چون ماه رخ نیکوی تو
آن سر زلفان دو گیسوی تو
مستی آن بادهی خوشبوی تو
تا بشود خاک سر کوی تو
…… فراق ارباب……
از ره لطف، یا اولوالابصار
زار و محزون و ناتوان هستم
تا سحر سوختم ز هجرانت
از پی درد بی علاجم کوش
بس که خون گشته این دل زارم
تا چه حد، از غم جدایی تو
چه شود گر ز روی لطف و کرم
بر فنائی نگر که میسوزد
این دل رفتهی مرا دریاب
کن نگاهی به من ز راه ثواب
در غم و غصه و فراق و عذاب
وز کرم هر چه زودتر بشتاب
گشته پژمرده و شده چو کباب
سوزم و سازم و شوم بی تاب
چهرهات برکشی ز زیر نقاب
روز و شب در فراقت ای ارباب
……فراق و دوری……
بس کشیدم درد و هجران روز و شب
بیرخ برگ گل آن نازنین
بسته بر زلف پریشانی دلم
عقل و دینم باختم پیش رخش
از فراق دوری دیدار او
از ولای شاه مردان مرتضی
از تولای امیر مومنان
پرتو مهرش درون سینهام
تا «فنائی» کرد عشقش انتخاب
گشتهام محزون و حیران روز و شب
ماندهام بر خویش حیران روز و شب
ساختم زار و پریشان روز و شب
غرقم اندر عشق جانان روز و شب
سوزم اندر نار سوزان روز و شب
گشتهام چون گل شکوفا روز و شب
فارغم از مکر شیطان روز و شب
کرده نورانی و رخشان روز و شب
سر بزد بر بام کیوان روز و شب
……پرده حجاب……
عشق من لا اله الا الله ست
عشق من عشق احمد مختار
عشق من عشق حضرت زهراست
عشق من عشق آن امام حسن
عشق من عشق آن حسین شهید
عشق من عشق حضرت سجاد
عشق من عشق باقر و صادق
عشق من عشق مُوسِیِ کاظم
عشق من عشق آن امام رضا
عشق من دائماً امام جواد
عشق من هادی آن امام رئوف
عشق من عسکری بُوَد به جهان
عشق من حجت آن امام زمان
میشود ظاهر او به امر خدا
خلق در انتظار آن سرور
ای امام زمان ز بهر خدا
از سر لطف از کرم اکنون
داد ما را ستان تو ای سرور
حاجت این «فنائی» مضطر
عشق من احمد آن رسول الله ست
عشق من عشق حیدر کرار
کز وجودش جهان و ما فیهاست
که بود سرور زمان و زَمَن
که ستوده وُرا خدای مجید
که شد از کثرت سجود عباد
که بُدَند در علوم حق ناطق
که بُوَد صد چو قیصرش خادم
که شود شافعم به روز جزا
که کند در دو کُون مرا امداد
که شدم از ولایتش مشعوف
که از او سامره شده رضوان
که بیادش نشسته پیر و جوان
از پس پرده، آن امام هُدا
اشک ریزد همی به شام و سحر
بنِگر از کرم به سوی ما
بشو از پردهی حجاب برون
زین ابر قدرتان به شام و سحر
ز کرم کن روا تو ای سرور
……آه و زاری……
ای آنکه ربودهای دل من
روشن بنما تو محفل من
زیرا که شدم ز غم روانی
خوش بود زمان نوجوانی
بودی به برم چو یار جانی
بی تو من بینوای بییار
روزم بوَد از غمت شب تار
زان دم که بریدی از من زار
بودی تو همیشه با من زار
در صبح و مسا و در شب تار
زان دم که تو رفتی از بر من
بی یاد رخ تو محفلم سوخت
زود آی ز هجر تو دلم سوخت
ترسم تو بیایی، من بمیرم
از روی کرم ز روی یاری
یک بار دگر تو این فراری
کن باز درت به رویم ای یار
زان باده که کردهام ز تو نوش
هرگز نکنم تو را فراموش
یک عمر که من شدم خرابت
تا چند ز هجرت ای وفادار
بنگر به من حزین بیمار
چون گشته «فنائی» بیقرارت
هستی تو مراد و حاصل من
بشتاب و بیا به منزل من
گردیدهام از غم تو فانی
روز و شب من به شادمانی
میکردی همیشه مهربانی
گشتم به فراق تو گرفتار
جز تو نبود مرا مددکار
با درد و غمت شدم گرفتار
از روی وفا انیس و غمخوار
می کردی وفای خویش اظهار
غم گشته انیس و یاور من
از رنج و غم تو حاصلم سوخت
ای یار بیا که منزلم سوخت
این رنج و غم تو کرده پیرم
مگذار مرا به آه و زاری
از روی وفا و بردباری
تا وارهیَم ز رنج و ادبار
از مستی ربوده از سرم هوش
بار غم تو کشم در آغوش
از غصه دلم شده کبابت
سوزد دلم از فراقت ای یار
تا وارهم از غم و ز ادبار
از بس که کشیده انتظارت