فصل اول

الهی نامه ( در حمد و ستایش خداوند )

………….قصاید………….

………….غزلیات………….

………….مثنوی ………….

………….مخمسات ………….

نفس ستم پیشه

از من بگذر

………….یاد خدا………….

یاد خدا کن از سر اخلاص و از صفا
یاد خدا ضمیر تو را پر کند ز نور
ذاتی که آفرید بشر را ز صنع خویش
داد او نفس به روح و روانِ بشر ز چه
از روی عقل و هوش نماید تفکری
بنگر به قلب خویش چگونه ز حکمتش
آنی اگر زکار فتد بی نفس شوی
بنگر به هر دو پای خود و کاربُرد آن
بی منتِ طیاره و ماشین تو را برد
پس کوش ای عزیز که با هر دو پای خویش
بنگر به هر دو دست رسایی که داده‌ات
گر پنجه‌های دست نباشد به جای خویش
بی‌دست و پنجه نی قلمی را توان گرفت
بی‌دست و پنجه کی برسی تو به کام خویش
زیرا بدون دست نشاید که کار کرد
شکران ذات حضرت او را نما همی
با این دو دست پنجه خود باز کن همیش
هرگز گره مزن تو به کار کس از یقین
مشکل گشائی کن که نیفتی به مشکلی
او از کرم عطا بنموده به تو زبان
گر این زبان نبود بیانت کجا بودی
با این زبان بکوش که حمد خدا کنی
با این زبان خویش مرنجان تو بنده‌ای
با این زبان مکوش که تا بشکنی دلی
مرحم گذار بر دل افسردگان همی
شکر زبان ناطق خود کن تو ای عزیز
بر هر جوارحِ تن تو خفته حکمتی
بهر سپاس همچو خداوند صانعی
روزی او خوری به شب و روز ای عزیز
با این همه نوازش آن ذره پروری
با این همه عنایتش ار سرکشی کنی
گر کفر نعمتش بنمائی ز جهل خویش
آنان که ذات او بگرفته وکیل خویش
آنان که سجده می‌کنند او را ز روی عشق
آنان که سر نهاده بفرمان حکم او
یا رب بحق خامس آل عبا حسین
حاجات من برار ز الطافت ای کریم
یا رب به نوجوانی قاسم که در زفاف
یا رب به حق اصغر بی شیر تشنه لب
یا رب به هر دو دست ابوالفضل از ادب
یا رب به حق جعفر طیار از کرم
یا رب به حق حمزه و عباس و اکبرت
بخشا گناه و جرم «فنائی» مستمند

تا وارهی ز قید تعلق در این سرا
یاد خدا به روح و روانت دهد ضیا
از خاک و باد و آتش و آب از سر وفا
تا ذات او شناسد و گوید به او ثنا
بر خلقت وجود خود و صنعت خدا
در گردش است از اثر حکمت خدا
گر یک نفس سِتد بسازد تو را فنا
بنگر تو صنع صانع بی چون کبریا
تا هرکجا که خواهی رساند تو را دو پا
در راه خیر رو که شوی مرد پارسا
از لطف خویشتن که به تو کرده او عطا
حتی طهارتی نتوان آوری به جا
تا نامه‌ای نویسی به اقوام و اقربا
بی‌دست و پنجه کی بتوانی ز خود دفا
بیکار و احتیاج چنین بنده سال‌ها
او داده از کرم به تو دستی چنین رسا
هر گونه‌ای گره تو ز هر کار بینوا
تا کار تو گره نزند از کرم، خدا
محض رضای خالق خود همچو مرتضا
تا نطق و گفتگوی تو باشد بر ملا
چون لال بیصدا بودی در غصه مبتلا
تا وارهی ز رنج و غم و غصه و بلا
از خویش و قوم مردم و از شاه تا گدا
با این زبان خویش تو دارو شو و دوا
با این زبان خویش اگر هستی پارسا
زین لطف کردگار که کرده به تو عطا
از صنع کردگار توانمند با وفا
بگذار سر به سجده و شکرش نما ادا
بی منت خلایق و ارباب و اقربا
با آن همه عنایت او در حق شما
در هر دو کون می‌شوی محزون بینوا
گردی سیاه روی تو اندر صف جزا
آنان که کار خویش سپردند بر خدا
آنان که که گشته تابع فرمانش از ولا
گردیده از خلوص و ز اخلاص اولیا
یا رب به حرمت علی و جان مصطفا
درد من فسرده‌ی محزون بکن دوا
دستان خویش کرد به خون سرش حنا
یا رب به حق زینب و کلثوم بینوا
ببریده شد ز بازوی او از ره وفا
مگذار تا شوم به غم و غصه مبتلا
یا رب به حق خون شهیدان کربلا
درگاه جان سپردن و در برزخ و جزا

………باده توحید………

بی یار و بی معین و پرستارم ای خدا
از پیروی نفس ستمکار بالهوس
شرمم ربوده از کفم این نفس دون پرست
لطفی که از عنایت تو وارهم همی
دست مرا بگیر و برون سازم از کرم
توفیق کن عطا که بذکرت به روز و شب
بنما قبول از سر الطاف و از کرم
زین خواب غفلتی که بمن رو نهاده است
غفاری و ببخش تو عصیانم ای غفور
از راه لطف و از کرم ای خالق رحیم
ستاری و تو عیب مرا پوش در دو کون
بی آبرو مسازم و افشا مکن دمی
بی عزتم مکن تو ز الطاف خویشتن
بگذر ز جرم بی حد و عصیان این حزین
بر من ز بس که رحم و ترحم نموده‌ای
روشن نما چراغ دلم را به حمد خویش
در حمد خویش و نعت نبی و علی و آل
اندر ولای شاه ولایت و فاطمه
از من گذر ز لطف خود ای خالق مجید
در یوم رستخیز شفیعم کن از کرم
قبل از وفات، توبه‌ام از لطف خود پذیر
بنما اجابت از کرمت ای مجیب من
کن مغفرت ز روی کرم از من حقیر
بنما عطا برای من از لطف خویشتن
گوید «فنائی» با دل افسرده دم به دم

 

محزون و دل شکسته و بیمارم ای خدا
شرمنده و خجل و شرمسارم ای خدا
تغییر داده شیوه و رفتارم ای خدا
و ز دست نفس دون ستمکارم ای خدا
زین درد و رنج و غصه و ادبارم ای خدا
مشغول گردد این دل بیمارم ای خدا
از لطف و از عنایتت اذکارم ای خدا
بنما ز لطف خویش تو بیدارم ای خدا
بر رحم خویش ساز سزاوارم ای خدا
بر حال خویش لحظه‌ای مگذارم ای خدا
منمای در دو کون شرمسارم ای خدا
در نزد خاص و عام تو اسرارم ای خدا
درپیش دشمنان ستمکارم ای خدا
بخشا نجات از شرر نارم ای خدا
شرمنده ساختی و شرمسارم ای خدا
تا از تو گردد این همه آثارم ای خدا
یاری نما به گفتن اشعارم ای خدا
ارزنده ساز شیوه‌ی گفتارم ای خدا
زیرا که نیست جز تو نگهدارم ای خدا
شیرخدا و احمد مختارم ای خدا
تا گردد از تو شاد دل زارم ای خدا
ورد و دعای روز و شب تارم ای خدا
عصیان و جرم بی حد و بسیارم ای خدا
در روز حشر لذت دیدارم ای خدا
غیر تو نیست یار و مددکارم ای خدا

 

……..سیر معنی حقیقت……..

سیر معنی حقیقت چشم تو بینا کند
معنی موجودیت سازد ترا آگه به خویش
آفتابی سازدت آنگه که گردی بسملش
بخشدت سازی که از هستی رَوی در نیستی
نوش فرمائی اگر از ساغر او جرعه‏ای
در دل هرکس که نور معرفت پیدا شود
نفس سرکش را چو کُشتی می‏شوی‌عیسی‌‌نفس
مرغ حرص و آز و شهوت را بُکش همچون خلیل
روح خود را کن مجرد بال و پر زن سوی او
گر وجودت را سراپا شوق دیدارش کنی
حاصل سیرت ببخشاید چنان کین ماحصل
از تو اعجازی برون سازد که هر صاحب‏نظر
حب او را گر بسازی در دلت مسکن‌پذیر
در نماز بی‏ریا افتاده سازد از حیا
حاصل فیض سحرخیزان به هنگام سحر
خیز هنگام سحر ای مرد دانا برمخواب
کن تنزل از مقام خودپرستی ای عزیز
در تکلم با خدا شو تا شوی فرخنده حال
سعی کن تا اتصالت بسته گردد با خدا
تارک دنیا «فنائی» هر که گردد از یقین

قلب تو آگه ز سرّ عالم بالا کند
آنقدر محوت بسازد تا تو را دانا کند
وز خردمندی تو را دیوانه و شیدا کند
نیستیَت هستی بسازد هستی‏ات پیدا کند
در میان قلب تو نوری دگر مأوا کند
چون مسیحا از دم خود مرده را احیا کند
افتخار از بودن تو آدم و حوا کند
تا تو را احیای موتی باالعیان معنا کند
تا زبان قلب تو تسبیح آن مولا کند
اشتیاق وصل او دورت ز هر سودا کند
از حصولاتش تو را بیرون چو از دنیا کند
آفرین گوی ملائک در دل شب‏ها کند
مات و مفتونت به کوی طور، چون موسی کند
وز سرت بیرون هوای کبر و استغنا کند
سیر آفاقی ز نام خالق یکتا کند
تا که روحت سیر اندر عالم معنا کند
تا نظر بر جانب تو سید بطحاء کند
فارغت ز اندیشه‌ی امروز و از فردا کند
تا تو را یاری همیشه ذات بی همتا کند
خویشتن را سرخ رو در محشر کبری کند

………….وصال یار………….

ساقی بیار باده که گشته دلم فگار
از درد انتظار فراق تو سوختم
با یک نگاه خویش برون کن تو از سرم
ز آن خلوتی که با تو مرا بود از خلوص
فارغ بُدم ز ماتم و اندوه و رنج و غم
شادم که شاد سازیم از لطف خویشتن
بخشی دوباره از کرمت بر من حزین
عکس جمال تو، به دلم روشن همچو نور
بر من توجهی بنما از کرم کنون
برهانم از کشاکش این نفس دون‌پرست
از من ندیدی جز گنه و جرم روز شب
بر حال خویشتن مگذارم تو ای کریم
بخشا شفا به این تن مجروح من کنون
دستم بگیر و ساز من خسته دل برون
توفیق کن عطا که شوم دور از گنه
از عقل من بگیر و به عشقم فزون نما
بینا نما بصیرت من از کمال خویش
توفیق ذکر و وعده‌ی دیدار خود بده
فرمان تو برند همه ذرات کائنات
و زعون خویش ساز برون هر چه زودتر
بنما هدایتم تو به راه صراط خویش
خواهم ز تو که درگذری از کرم کنون
خواهم ز تو که تا برسانی تو دست من
خواهم ز تو که حاجتم اکنون روا کنی
هستی کریم و قادر و ستار و عیب پوش
کام مرا برآر خدایا که بی‌کسم
توفیق ذکر و خواندن اذکار و ورد خویش
خواهم ز تو که بخشی من زار مستمند
خواهم ز تو که درگذری از کرامتت
تا آخر حیات من زار مستمند
بی دغدغه و درد سرم ساز جاگزین
منظور کن تو عرض «فنائی» مستمند

تا وارهم ز غفلت دیرینه‌ی و خمار
گاهی به روز روشن و گاهی به شام تار
این انتظار بی حد و این رنج پایه دار
بودم شاد و خرم و مسرور وبردبار
از لطف و از عنایتت ای یار با وقار
باری دیگر ز مرحمت خویش ای نگار
توفیق رستگاری و دیدار روی یار
یاد وصال تو دل من کرده بیقرار
تا گردم از عنایت ذات تو رستگار
تا وارهم ز رنج و غم و درد روزگار
از تو ندیدم آنکه بجز لطفِ بیشمار
این بنده حقیر فقیر فگار و زار
تا گردم از عنایتت امروز کامکار
زین قعر چاه ظلمت و این چرخ کج مدار
بنما عنایتی که نگردم شرمسار
تا از طریق عشق، رسَم در وصال یار
تا بینمت به چشم دل خویش آشکار
در وعدگاه محشر و درگاه احتضار
از وحش و از طیور و ز انسان و مور و مار
کبر و غرور و از من مسکین خاک سار
تا این درخت عمر من آرد، برگ و بار
از جرم بی‌حسابم و عصیان بیشمار
بر دامن ولایت آن شاه تاجدار
از روی لطف و مرحمت ای صاحب اختیار
عیب مرا مکن ز سر لطفت آشکار
جز تو مرا کسی نشود یار و غمگسار
فرما نصیب من به سر صبح و شام تار
هنگامه‌ی حساب و کتابم ز چنگ نار
از جرم بیحساب من زار شرمسار
اندر جوار شاه خراسان بده قرار
اندر بر امام به حق شاه تاجدار
بر آبروی احمد و بر حق هشت و چهار

………خدای رب مجید………

خدای رب مجید ای کریم بی همتا
به من ببخش که هستم غریب و بی یاور
پناه خود به تو کردم که هستی یاور من
کنم سپاس تو را ای خدای رب مجید
به جز گناه و خطا و معاصی از من زار
به جز عنایت بخشش ز حضرتت شب و روز
هزار بار گرفتی تو از کرم دستم
کنون که مشکلی بس سخت پیش رو دارم
به دست خویش نما حل تو مشکلات مرا
بحال خویش تو مگذارم ای خدای غفور
عطا نما ز کرم آنچه از تو می‌خواهم
ز روی بنده نوازی مرا تو بار دگر
ز لطف خویش خدایا نما کنون راضی
ز بعد بخشش و عفو و کرامتت یا رب
عطا نمای به من قبری از سر الطاف
خجالتم ننما از کرم تو ای ستار
به عشق خویش فنا کن «فنائی» را یا رب

ز روی لطف و کرم حاجتم نما تو روا
به جز تو نیست مرا یار و ملجأ و مأوا
به روز روشن و در شام تار ای مولا
که هستی حافظ من تو به هر صباح و مسا
ندیدی هیچ ثوابی به جز گناه و خطا
ندیدم از کرم و فضل تو من شیدا
به گاه مشکل درماندگی من ز وفا
که حل آن به جز از تو نمی‌شود القا
به حق شیرخدا و به زینب کبرا
به جان احمد مرسل به حرمت زهرا
ز لطف خویش به دنیا و برزخ و عقبا
رسان به کرب و بلا و به مکه و به منا
تمام خلق خود از خوب و بد بر این شیدا
گناه من تو ببخش و مرا نمای فنا
کنار روضه‌ی مولای من امام رضا
به روز حشر و جزا و قیامت کبرا
که تا رسد به لقای تو با دلی شیدا

……….حمد خداوند……….

تو آن خدای کریمی و ذات بی‌همتا
تویی صبور و تویی صابر و تویی وافر
تویی رئوف و تویی هاتف و تویی معطوف
تویی سمیع و شفیع و تویی سریع و بدیع
تویی حفیظ و تویی حافظ و تویی محفوظ
تویی حمید و مجید و شهید و هم شاهد
تویی رشید و تویی راشد و تویی مرشد
خوشا کسی که شود در وصال تو نزدیک
خوشا به آنکه ز عشق تو در سحر یا هو
خوشا به کام و زبانی که می‌کند ذکرت
خوشا به عاشق شوریده کز وصال خویش
خوشا به مردم شب زنده دار و بینایی
خوشا به اشکی که از چشم عاشقان ریزد
خوشا به عاشق افسرده‌ای که‌سوخت‌دلش
خوشا به سوز و گداز فقیر درگه‌ تو
خوشا به آن زن و مردی که می‌کنند دائم
طریق بندگی با عشق گر قرین بشود
به هر دلی که اثر کرده آتش عشقت
به فکر و ذکر خداوند اگر شدی مشغول
گذر تو از من و ما، ای عزیز نیک سِیر
بخواه ز ذات کریمش هر آنچه می‌خواهی
به جز خدا مدد از هیچکس مجو ای دوست
خلاف امر خداوند مکن که تا برسی
به قدر همت خود کوش تا کنی حاصل
به دست خویش بکن پاک اشک چشم یتیم
ببر تو بار زن بیوه را بر دوش
به خلق خوب و بد خویشتن تو نیکی کن
برس به صلّه‌ی ارحام تا رسند بر تو
به فکر مردن و قبر و قیامتت هم ‌باش
چنان به فکر و به ذکر خدای خود مشغول
به صبح و شام به ذکر خدا و استغفار
الهی در دلم عشقت چنان نما افزون
به آب رحمت خود شستشو بده یا رب
ببخش از کرم خود گناه من از لطف
به قبر و روز قیام و به عالم برزخ
بگیر دست «فنائی» ز لطف و از کرمت

تویی کریم و تویی قادر و تویی یکتا
تویی علیم و تویی عالم و تویی دانا
تویی عظیم و تویی اعظم و تویی مولا
تویی خبیر و بصیر و کبیر، در دو سرا
تویی قدیم و تویی قائم و تویی بینا
ز فعل خوب و بد ما به هر صباح و مسا
تویی که ذات تو را می‌سزد به حمد و ثنا
خوشا دلی که ز انوار تو گرفته ضیا
کشد ز سینه‌ی افسرده، در دل شب‌ها
ز روی عشق و ز اخلاص با دلی شیدا
درون سینه‌ی او بس فکنده‌‌ای غوغا
که کرده‌اند به دل خویش عکس تو پیدا
ز هجر روی تو از عشق، در شب یلدا
به آتش غم عشق تو در صباح و مسا
که از تو یافته او قربت و خلوص و صفا
ثنا و ذکر تو را خالصانه در همه جا
رسد چو بنده‌ی مسکین به وصل آن مولا
شده تهی ز غم و غصه و ز کبر و ریا
ز دست نفس ستم پیشه می‌شوی تو رها
که تا رسی تو به قرب دعا و ذکر و ثنا
که او کند ز سر مرحمت به بنده عطا
که می‌دهد ز کرم حور و کوثر و طوبا
به عز و جاه و مقام و عبادت و تقوا
رضای از خود و بیگانه را در این دنیا
که زین طریق شوی رستگار در عقبا
که تا ائمه شوند شافعت به روز جزا
که تا شوی سبب خیر و مونس دل‌ها
زمان مشکل و درماندگیِّ تو آنها
که تا رهی ز عذاب قیامت کبرا
شو از خلوص و محبت ز روی عشق و وفا
بشو که تا به دلت معرفت شود پیدا
که تا شوم ز ره عشق، در ره تو فنا
تمام نامه‌ی اعمال این من شیدا
که تا رها شوم از چنگ نفس بی‌پروا
برس به داد من، ای دادرس ز روی وفا
که تا شود ز عنایات تو ستاده به پا

………….خالق ستار………….

من بنده‌ی عاصی‌ام بی یار خدایا
تو بنده نوازی و به حالم نظری کن
مگذار که در ظلمت عصیان به هلاکت
دست من افسرده بگیر از سر اکرام
یاری بنما از ره الطاف شب و روز
توفیق عطا کن که به اذکار تو دائم
لطفی که بمن هیچ کس آزار نشاید
وابسته بخود ساز من خسته چنانی
آنچه که بود خیر من و هست رضایت
بر آرزو و مقصد من ساز تو نائل
بگشای گره از کرم خویش ز کارم
در وقت مماتم برسان حیدر صفدر
کن شافع من در صف محشر تو از اکرام
عیب من محزون «فنائی» به دو گیتی

شرمنده‌ام و بی کس و بیمار خدایا
تا وارهم از غصه‌ی بسیار خدایا
افتم به زمین با تن تب دار خدایا
تا دور شوم از شرر نار خدایا
این بنده‌ی محزون و گرفتار خدایا
مشغول شوم روز و شب تار خدایا
رحمی که نسازم کسی آزار خدایا
کز غیر تو گردم همه بیزار خدایا
بنمای عنایت به من زار خدایا
این بنده و درمانده و بیکار خدایا
با دست علی حیدر کرار خدایا
تا در بر او جان کنم ایثار خدایا
و ز لطف کرم احمد مختار خدایا
ظاهر مکن ای خالق ستار خدایا

………….عصیان بی شمار………….

فریاد و آه و ناله از این چرخِ کج مدار
هرگز چو سفلگان در دونان پی دونان
گر لقمه ز خوان لئیمان رسد مرا
خورشیدوار همت والای من بلند
بر من کجاست جرات آن تا به مدح کس
دهر است سفله پرور و گردون هم از فریب
دارم هوای شعر و ادب لیک صد فسوس
عقل و خرد که رهبر من هست دم به دم
با یک جهان، بصیرت و بینائی و خرد
از بس مرا دواند سوی کوچه‌ی هوس
وز دست نفس دون ستمگر شدم خجل
از خویش رفتم آنکه شدم زار و منفعل
تا آمدم به خویش به دیدم به خویشتن
حیران شدم که بار خدایا فریب نفس
زین حالتی که بر من مغموم غمزده
یا رب اگر تو از سر الطاف ننگری
باشم تهی ز توشه‌ی دنیا و آخرت
دارم امید آنکه توئی صاحبِ کرم
پس سود من ز ذات شناسائی‏ات چه بود
گر کوه کوه جرم و گناهان من شود
با آن یقین پاک که از شبهه خالی است
ترسم از آن دمی که کند رحمتت طلوع
من آن ضعیف‌بنده‌ی محزون «فنائیم»
یا رب تو ناامید مگردان مرا ز خود

گویا به کس نساخت نه پنهان نه آشکار
نشتافتم به پیش لئیمان روزگار
بر من حرام باشد و در کام ناگوار
جمشیدوار جام جمم هست چشم یار
سازم زبان خامه‌ی خود را ذلیل و زار
با جلوه‌های خویش مرا می‌کند دچار
کز پا فتاده‌ام من ازین دست روزگار
سازد مرا بصیر و توانا و هوشیار
این نفس دون و پلیدم نشد قرار
از دست و پا فتادم و گشتم اسیر و خار
چندان که برد از من دلخسته اعتبار
سر گیج و زار و مضطر و افتاده زیر بار
وانگه که برده از کف من صبر و اختیار
بر من چه‏ها نموده به هر لیل و هر نهار
پیدا بشد ز نفس پلید ستم شعار
بر حال من که هست مرا از تو انتظار
فضل تو بنده را بدهد نام و اعتبار
دارم یقین که یکه توئی صاحب اقتدار
هرگَه به حال من نکنی رحمتت نثار
از رحمت تو محو شود گاهِ احتضار
دانم مراست جرم و خطاهای بی‏شمار
شیطان ز چنگ قعر جهنم کند فرار
بر لطف خاص و عام تو باشم امیدوار
بر حرمت محمد و بر حق هشت و چار

………….دست دعا………….

مگذارم ای کریم که در صبح و در مسا
دیدی هر آنچه سر زده زین عبد ناتوان
دیدم شبی به خواب که می گفت هاتفی
کی بنده عمر تو همه بگذشت به معصیت
دیدم که روز و شب به گنه صرف کرده‌ای
دیدم که هیچگاه نکردی تو شکر حق
دیدم تو را به لهو و لعب روز و شب قرین
دیدم تو را که ظلم فراوان همی کنی
دیدم تو را که مال یتیم و زن فقیر
دیدم تو را غیبت اقوام می‌کنی
دیدم تو را به صلّه‌ی ارحام یک قدم
دیدم که روز و شب به سر سفره‌ی قمار
دیدم تو را که می‌بری بر دوش خویشتن
دیدم عنان خشم تو از بس شده فزون
دیدم که عقل و دانش خود داده‌ای ز کف
دیدم که میخوری به سر سفره روز و شب
دیدم تو را که مست چنان گشته‌ای به خویش
دیدم که خیر از تو نَزَد سر به قدر مو
دیدم تو را که سرکشی شهوتت کشید
دیدم تو را که برده‌ای از یاد خویشتن
دیدم ز بس که گشتی گرفتار نفس دون
دیدم که منحرف شده‌ای از صراط حق
دیدم که استاد تو ابلیس گشته است
شرم از چه رو نمی‌کنی از خالقی چو من
نی شرمت از خدا و نه خوف تو از رسول
شیطان تو را به خویش چنان کرده مشتغل
گردیده‌ای ز دغدغه‌ی نفس بالهوس
تا چند مبتلا شوی در جرم و در گنه
تا چند می‌روی همی در کوچه‌ی هوس
شرم از من خدا که بصیر هستم و خبیر
ستارم و بحق تو ستاری کرده‌ام
درهای رحمتم به رخ تو گشوده است
با توبه سوی من برسی گر به چشم تر
دست دعا بسوی من خالقت بلند
می‌بخشم از کرامت خود آنچه کرده‌ای
لاتقنتوا بود ز کمال خدائیم
غفارم و کریمم و ستار عیب‌پوش
نومید هیچ بنده نرفته ز درگهم
حاجات او روا بنمودم ز لطف خود
یا رب بحق احمد و مولای من علی
یا رب بحق چادر پر وصله‌ی بتول
یا رب بحرمت حسنین از کرم ببخش
یا رب بحق حضرت سجاد از کرم
یا رب به علم باقر و تقوای حضرتش
یا رب بحق حضرت جعفر تو حفظ کن
یا رب بحق حضرت موسی بن جعفرت
یا رب بحق حرمت سلطان نوجوان
یا رب به علم و زهد جناب نقی که آن
یا رب بحرمت حسن‌العسکری بر آر
یا رب بحق حضرت حجت بکن شتاب
یا رب بحق حضرت زهرا و حیدرت
بخشا گناه و جرم «فنائی» مضطرت
آنچه که هست در دل او دانی ای کریم

سوزم به قعر آتش دوزخ به سال‌ها
از جرم و از جنایت مخفی و برملا
از دوره‌ی شباب من زار مبتلا
دیدم هر آنچه کرده‌ای در صبح و در مسا
این عمر نازنین گران مایه پُر بها
زان نعمت فزون که به تو کرده‌ام عطا
دیدم تو را بگفت و شنیدن به اشقیا
در حق خویش و مردم مظلوم بینوا
بردی به زور از کف ایشان تو بارها
از بخل و از حسادت و از کینه و ریا
نزدیکشان نرفته‌ای ز اقوام و اقربا
مشغول برد و باخت بودی تو به هر کجا
بار ملامت از غضب و خشم و کینه‌ها
دشنام می‌دهی تو به ارکان اولیا
و ز دست رفته‌ای و زخود گشته‌ای رها
وز خون خلق مردم مظلوم و بینوا
از عاید حرام و هم از خوردن ربا
شَرَّت رسیده بر سر بازار و کوچه‌ها
گاهی بسوی قتل و زمانی سوی زنا
روز قیام و مردن و هنگامه‌ی جزا
افتاده‌ای چو کور تو در بین چاله‌ها
از ادعای نفس ستم پیشه ای دغا
چندان که آفرین به تو او گفت و مرحبا
هستم بصیر و می‌نگرم باشی هر کجا
نی باکت از قیامت و نی ترست از خدا
آنگونه‌ای که برده ز تو شرم و هم حیا
هم راز و همنشین شیاطین به جاده‌ها
تا کی پیروی کنی از نفس و از هوا
تا کی کنی خیانت و این جرم برملا
از چه نمی‌نمائی تو ای زشت نارسا
از لطف بی نهایت خود بر تو بارها
نادم شو از گناه، بیا زود سوی ما
می‌بخشمت که تا بشوی پاک و پارسا
بنما ز جان و دل بسوی من تو از رجا
گر جانبم بیائی از اخلاص و از صفا
برخیز و توبه کن تو بیا زود نزد ما
بر بندگان خویش به هر صبح و هر مسا
خاصه کسی که دست بلند کرده در دعا
از مرد و زن ز پیر و جوان شاه تا گدا
زین نفس شُوم و دون و ستمگر، کنم رها
یا رب بحرمت علی جان مصطفا
بر حال من ترحم خود را تو در جزا
درد مرا و جمله مریضان بده شفا
بر من چشان تو لذت علم و عمل شها
آن مذهب و طریقتش از شر اشقیا
یا رب بقرب حضرت سلطان دین رضا
یعنی جواد آنکه جوان رفت زین سرا
با زهر کینه کرد شهیدش اشقیا
حاجات مومنین و هم حاجات این گدا
اندر ظهور او بشتاب از سر وفا
یا رب بحق خون شهیدان نینوا
در بین قبر و برزخ و اندر صف جزا
بنما ز لطف خویش تو حاجات او روا

………….اندرز………….

کوشش کن ای عزیز که اهل خدا شوی
مومن شو و به راه علی رو تو در حیات
حج و نماز و خمس و ذکات ار ادا کنی
برخوان، نماز خویش سر وقت از خلوص
برخیز در سحر تو بخوان ذکر یا ودود
وردت بساز سوره یاسین و یستشیر
کن بر خلاف نفس ستم پیشه روز و شب
گر یافتی تو ثروت انبوه و بیشمار
شاعر اگر شدی تو به مدح علی و آل
دستی بزن به دامن مشکل گشا علی
با دوستان شیر خدا دوستی نما
از منکران نور ولایت تو دور شو
بر قوم خویش و صلّه‌ی ارحام وارسی
از جرس و بنگ و خوردن تریاک و از شراب
بر چشم بد مَبین تو به ناموس این و آن
بار یتیم و بیوه زن و بی‌نوا مدام
اشک یتیم را ز دو چشمش نمای پاک
گر پیروی کنی تو ز شیطان و نفس دون
گر پی بری به عزت و جاه و مقام خویش
دلجویی گر کنی تو ز افراد مستمند
عالم اگر شدی تو به علمت عمل نما
گر علم خویش بهر خدا در عمل نهی
گر پا نهی برای رضای خدا و خلق
نفس ار سوار گردن تو شد ز حرص و آز
مست گر شوی ز قدرت و جاه و مقام خویش
گر پنجه‌ات بخون خلایق شود خضاب
گردی اگر اسیر شهوات خویشتن
گر دشمنی کنی تو به خلق خدا ز کین
سرکوب گر نمایی تو نفس ستمگرت
درگاه جان سپردنت آید اگر علی
گر مخلص خدا و علی و نبی شوی
مردانه زیست کن تو در دهر بی‌وفا
در هر نَفَس توکل خود کن تو بر خدا

دور از غرور و کبر و هوا و ریا شوی
تا سرخ رو به پیش خدا در جزا شوی
محبوب ذات خالق ارض و سما شوی
تا دوستدار عترت آل عبا شوی
تا فارغ از تمامی رنج و بلا شوی
تا در مقام قرب خدا آشنا شوی
تا در جهان، تو متقی و پارسا شوی
کوشش نما تا که سخی و سخا شوی
بنویس شعر نغز که اهل ثنا شوی
تا روز رستخیز ز اندوه رها شوی
تا مشفق و شفیق و نجیب و رسا شوی
تا تو تهی ز غفلت سهو و خطا شوی
بنمای تا قبولِ همه‌ اقربا شوی
پرهیز کن که همدم شاه و گدا شوی
تا در زمانه، صاحب شرم و حیا شوی
بر روی دوش بر، که تو از اتقیا شوی
تا از دعای نیمه شبش رویِ پا شوی
محزون شوی شکسته شوی زیر پا شوی
آدم شوی شریف شوی مرحبا شوی
آقا شوی بزرگ شوی دلربا شوی
تا در مقام علم و عمل اولیا شوی
عالم شوی عمل شوی با خدا شوی
احسان شوی و خیر شوی و وفا شوی
فاسد شوی خبیث شوی و دغا شوی
شارون شوی و بوش شوی و جفا شوی
صدام‌گونه لایق تیر بلا شوی
مجنون شوی رجیم شوی و فنا شوی
رسوا شوی حقیر شوی بی بها شوی
عاشق شوی ولی شوی و با ولا شوی
مومن شوی و پاک شوی و رضا شوی
دارو شوی به درد خلایق شفا شوی
تا در رضای خالق و خلقش فنا شوی
تا چون«فنائی» واجد خوف و رجا شوی

………….کمال انسانی………….

گر شود عمر صرف نادانی
غفلت خواب و خور ز خود بگذار
کوش در علم و دانشت شب و روز
کمر همتت به خدمت خلق
از خدا لحظه‌ای مشو تو سوا
در عمل کوش تا شوی دانا
سرنوشتت بدست خویش خراب
دور شو از غرور و کبر و ریا
از خداخواه که فارغت سازد
از خدا خواه که عارفت سازد
از خدا خواه که مفتخر گردی
از خدا خواه که تا تو را بخشد
از خدا خواه که تا رسی به جهان
از خدا خواه که از ره الطاف
از خدا خواه که تا شوی عامل
گر بیاد خدا شوی شاغل
گر رسی تو بداد مظلومان
گر به خلق خدا کنی خدمت
گر کنی پاک اشک چشم یتیم
گر «فنائی» شوی به عشق خدا

حاصلش می‌شود پشیمانی
تا رسی در مقام انسانی
تا رهی تو ز جهل و نادانی
بسته کن بر امید رحمانی
تا نیفتی به دام شیطانی
نیست عیبی بدتر ز نادانی
منما از هوای نفسانی
تا رسی در مقام عقلانی
از هواهای نفس ظلمانی
در حقّ خویشتن به آسانی
در دو دنیا ز لطف رحمانی
شوکت و عزت مسلمانی
در کمال و مقام عرفانی
تا نجاتت دهد ز پسمانی
در تمام امور قرآنی
مشکلت حل شود به آسانی
نشوی در دو کون زندانی
رسی در حشمت سلیمانی
بر تو بخشد مقام سلمانی
می رسی در کمال انسانی

………….توفیق عمل………….

ای نام تو راحت دل و جان
هر دل که به راه تو روان گشت
آنکس که ز تو سوا بشد، گشت
بنمای ز لطف خود عنایت
لطفی که شوم مقیم کویت
امداد نما و گیر دستم
زین نفس پلید سرکشم، دور
رحمان و رحیمی و کریمی
بر ذات تو پی نمی‌برد کس
داری تو درون دل مکانی
عشاق تو مست جام و باده
از عشق تو گشتن آنچنان مست
مست از می وحدت تو گشتند
با دیده‌ی دل جمال تو دید
آن دل که به استعانتت خواست
فرمان تو می‌برد شب و روز
یا رب به من از کرم عطا کن
تا من بنمایم از تو حاصل
بخشا به «فنائی» از سر لطف

ذکر تو مراست، روح و ریحان
واقف شده او ز راز عرفان
مردود و پلید، همچو شیطان
بر این من بینوای نادان
رحمی که رسم ز تو به سامان
از راه کرم ز روی احسان
بنمای تو ای رئوف و رحمان
باشی تو کریم و حیّ سبحان
بر کنه تو عاجز عقل انسان
تا دل شود از تو شاد و خندان
از عشق تو در گذشتن از جان
کز مستی رسیده‌اند به کیوان
هر یک چو ابوذر و چو سلمان
آن دل که ببست با تو پیمان
جز تو ز کسی نبرد فرمان
آنچه که رسد ز تو به ایشان
راهی که رضای توست در آن
توفیق عمل زبان شُکران
تا سر نکشد ز خط فرمان

………….یا ودود ………….

ساقیا دارم دلی زار و کباب
از در می‌خانه بیرونم مران
از سرم بیرون نما با جرعه‌ای
از خُم وحدت عطا کن باده‌ای
آنچنان کن مست، این دیوانه را
آن یکی گرید برایم روز و شب
شیخ تا گردد خبر از مستیم
نادمم گردان تو با جام دگر
یاریم گردان خدایا روز و شب
ساجدم گردان که از عشقت نهم
خوانمت در سجده‌ی عشق از خلوص
ذاکرم گردان که خوانم یا ودود
از زبانم لحظه‌ای منما تو دور
از در رحمت مرانم ای رحیم
جرم و عصیان «فنائی» را ببخش

کن نگاهی بر من از بهر ثواب
تا شوم فارغ ز رنج و اضطراب
شوق و ذوق چنگ و تنبور و رباب
تا شوم از پختگی چون آفتاب
تا بخندد از برایم شیخ و شاب
وان دگر خندد به حالم بی حساب
می‌کند راه مرا او انتخاب
از گناه و خجلت و جرم و عذاب
تا کند یاد تو در جان انقلاب
از خلوص خویش سر اندر تراب
عاشقانه در دعای مستجاب
خالصم گردان که گویم یا وهاب
ذکر نام نامیت ای مستطاب
تا شوم من از وصالت کامیاب
در دم جان دادن و روز حساب

………….طریق بندگی………….

بیا تا بر تو افشا سازم این راز نهانی را
درون سینه داری نوری از انوار رحمانی
بریز امروز تخم معرفت اندر زمین دل
نهال عمر تو هرگز نمی‌شد خشک و بی‌حاصل
نمی‌گشتی چنین آلوده و بی باک و بی پروا
مطاع هر دو گیتی را نمی‌دادی ز کف ای دل
طریق راستی را پیشه بنما و نکویی کن
خردمندانگی آموز از سر واگذار اکنون
وفا و مهر و انصاف و جوانمردی بکن با خلق
چراغ معرفت اندر ضمیر خویش روشن کن
طریق بندگی را چون «فنائی» از علی آموز

که تا یابی رموز راه و رسم زندگانی را
مده از کف به آسانی تو این یاقوت کانی را
که تا فردا بگیری حاصل این عمر فانی را
اگر دانسته بودی تو امور باغبانی را
اگر پی برده بودی تو طریق پاسبانی را
اگر می‌خواندی چون عشاق درس نکته‌دانی را
که تا از زشت و زیبا بنگری تو مهربانی را
غرور و غفلت و مکر و فریب و بدگمانی را
که زین ره آوری بر کف سرور و شادمانی را
که تا بینی به چشم دل فراز آسمانی را
که او آموخت در راه خداوند جان فشانی را

….تسلیم حکم خدا….

دلا برخیز و یادی از خدا کن
ره او را بگیر ار عاقلی تو
که تا یابی وصال بی مثالش
به بحر رحمت رحمانی حق
زحرص وآز وکبر ونخوت وکین
به شمشیر ولا ی شاه مردان
اگر داری به کف از مال دنیا
به فکرقبر وذکرآخرت باش
یتیم و بینوا و بیوه زن را
اگر دیدی تو هر کس مشکلی داشت
اگر درمانده ی دنیا شدی تو
به گاه پرسش و میدان محشر
بوقت جان سپردن چون «فنائی»

درون خویشتن را باصفا کن
به جزاو هرچه میباشد رهاکن
دل خلق خدا ازخود رضا کن
زروی معرفت یکدم شنا کن
دل پاکیزه ی خود را سوا کن
سر نفس پلید خود جدا کن
حقوق بینوایان را ادا کن
برای رفتگان خود دعاکن
ز خود راضی به هر صبح ومسا کن
به هر نحوی که میدانی روا کن
توسل بر علی مرتضی کن
شفیع خود رسول مصطفی کن
سرتسلیم بر حکم قضا کن

……روزی رسان……

جز خدا نیست در روان ما
روح ما پرتویی ز نور خداست
ِخرد از درک کنه او عاجز
تزکیه میشود ز نام خدا
میرساند ز لطف خویش مدام
از تو هرگز جدا نگردد دل
سببی ساز تا به تو برسد
هر کجا میروم توئی با من
گوید از جان و دل «فنائی» زار

جز خدا نیست روح و جان ما
که درخشیده در نهان ما
مات و مبهوت او گمان ما
چشم و گوش و دل و زبان ما
رزق و روزی و آب و نان ما
که توئی کوثر و جنان ما
این همه ناله و فغان ما
ناظری بر همه زمان ما
که توئی روح و جسم و جان ما

…….طریق بندگی…….

بندگی باید کنی تا زنده ای
از می نابش اگر نوشی شبی
عشق اگر آموزی از پیر خرد
گر در آتش سوختی سالوس خویش
گر به او پیمان عشقت بسته شد
گر بیاری وصل جانان را به دست
گر زغفلت سر نهی درخورد و خواب
چون «فنائی» از طریق عاشقی

کز طریق بندگی ارزنده ای
همچو مه در نیمه شب رخشنده ای
مست و مستان تا ابد فرخنده ای
از یقین نادیده ها را دیده ای
زین محبت تا قیامت زنده ای
حاصلی از باغ عمرت چیده ای
در دوعالم پیش او شرمنده ای
بار سنگین ملامت برده ای

…….عاشقان عارف…….

آنکه نوشید از می وحدت
پیرو شرع مصطفی گردید
مست و مستانه بست این دل را
زین طریق هرکس آید از در، غیب
خوش به حال کسی که روز و به شب
فارغند عاشقان عارف و مست
خواهد از حق «فنائی» محزون

رفت ز نشئه اش به سوی کمال
از توجه خالق متعال
از ازل بهر ُحّب احمد و آل
میرسد از شرف به حسن وجلال
گشته است عاشق جمال و جلال
از نشیب و فراز و مال ومنال
تا شود مخلص تو در همه حال

…….راز عرفان…….

بیا بشنو ز من ای مونس جان
اگر روحت مریض و ناتوان گشت
بود داروی روحت ذکر یا هو
به ذکر حق دلت را ساز مسرور
خدا از تو شود راضی و خشنود
مکن غیبت که در دنیا و عقبا
به قدر همت ای جان برادر
زحرص وآز و کبر ونخوت وکین
بخوان یاسین و الرحمن شب و روز
به اسمای خدا بنما توسل
نماز خود ادا کن بر سر وقت
ولای مرتضی خواهی اگر تو
اگر خواهی تو فیض هر دو عالم
«فنائی» یافت از اسمای اعظم

دوای روح بخش جان انسان
بکوشی تا بگردد زود درمان
بخوان از روی اخلاص، از دل و جان
که تا فارغ شوی از مکر شیطان
اگر یاری کنی بر مستمندان
شود راضی ز توآن حّی سبحان
نما تو مشکل هم نوعت آسان
تهی گردان عزیز من دل و جان
که بخشاید تو را آن ذات رحمان
که تا روح تو گردد روح ریحان
که اینست شیوه ی خاص مسلمان
مرو جز در طریق شاه مردان
َمنه از کف، به صبح و شب تو قرآن
طریق بندگی و راز و عرفان

…….جلوه گاه جانان…….

دل من جلوهگاه جانان است
هر که او را بجوید از ره عشق
لطف واحسان حق قرین کسیست
عـاشـقــــان خـدای عــزوجـل
هر که شد در سحر به ذکر خدا
دوش بشنیدم هاتفی میگفت
هر که جوید رضای ذاتش را
ذکر حق هر که پیشه اش سازد
عاشقان خدا به صبح و مسا
آنکه الفت گرفت با قرآن
دوستی رسول و عترت او
روز محشر «فنائی» محزون

مست، از جام و باده ی آنست
دور از درد و رنج دورانست
که سوا او ز نفس شیطانست
مست و شار بزم عرفانست
باطنش روشن و درخشانست
که خداوند، مشکل آسانست
در دو عالم وزیر و سلطانست
واقف از درد مستمندانست
روی دستش همیشه قرآنست
ذاکر وعارف و مسلمانست
عین ایمان و لطف یزدانست
چشم او بر علی عمرانست

………….نجاتم بده………….

گنهکار و پشیمانم خدایا
گرفته دامن من نفس سرکش
نجاتم ده ز دست نفس و شیطان
گذشت عمرم همه در جرم وعصیان
هدایت کن ز روی لطف و احسان
بسوی خویشتن بنما روانم
به قرب خویش بنمایم تو واصل
تو مگذاری «فنائی» را ازین بیش

سراپا جرم و عِصیانم خدایا
فرو در چنگ شیطانم خدایا
که پیر و زار و حیرانم خدایا
خجالت زین گناهانم خدایا
به راه و رسم قرآنم خدایا
که من محتاج احسانم خدایا
به حقّ شاهِ مردانم خدایا
به حال خویش، آن سانم خدایا

……..سوختم و یافتم……..

سوختم و ساختم و یافتم
در قَدَمت نقد جوانی خویش
درس محبت ز تو آموختم
پیش رقیبان تو در روز و شب
رشته‌ی مهر تو به خونِ جگر
گفت «فنائی» که ز خوف و رجا
بهر شناساییش از جان و دل

عشق تو را من به دل انداختم
از دل و از جان به تو من باختم
با غم و درد تو ز بس ساختم
قصّه‌ی شیرین تو پرداختم
با دل افسرده‌ی خود بافتم
تا به سر کوی تو من تاختم
سوختم و ساختم و یافتم

……….بحر رحمت……….

بیا ساقی به من امشب نظر کن
ببر از من هوای نفس سرکش
زوایای دل افسرده‌ی من
به قرب خویش نزدیکم بگردان
طریق بندگی از لطف و احسان
تهیدستم خدایا، گیر دستم
زبان و دیده و هوش و دل من
«فنائی» را ز لطف خویش یا رب

مرا از عشق و از مستی خبر کن
تو بیرونم ازین خوف و خطر کن
تهی از فکر مال و سیم و زر کن
قرین رحمتت این بی بصر کن
مهیا بهر من در این سفر کن
برون زین دهر، این بی پا و سر کن
به فکر و ذکر خود شام و سحر کن
فرو در بحر رحمت زودتر کن

………..درد هجران………..

ساقیا بر من از کرم بشتاب
آور از باده‌ی مسلمانی
نام و ننگم بگیر و در عوضش
غصه و رنج و ماتم و اندوه
مست سازم ز جام مرتضوی
سر دهم فکر و ذکر مولایی
درد هجران او نموده دلم
وَه خوش آن روزگر «فنائی» از الطاف

که دلم گشته است ز غصّه کباب
بر من غمزده ز روی ثواب
از کرم زودتر مرا دریاب
برده از کف مرا توان و تاب
تا ز مستی شوم دوباره شباب
که ز هجران او شدم بی تاب
بسمل و واله و حزین و کباب
بنگرد چهره‌اش برون ز نقاب

……….راز عشق ……….

ساقی آن دم که در به من بگشود
داد او ساغری و گشتم مست
گشتم از شور و مستی باده
این دل زار و ناتوان مرا
تا سحر مست و خُرّم و خندان
گفتمش راز عشق می‏دانی
آری آری به تو کنم اظهار
باش دائم به فکر و ذکر خدا
عقل را وا گذار و عشق آموز
تا توانی بخوان کلام حق
از زوایای دل به در بنما
چون «فنائی» ز عشق رسوا باش

حال افسرده‏ام بِشُد بهبود
واقفم او ز راز عشق، نمود
سر خوش و مست و خرم و مسعود
با یک ایمای خویشتن بِرُبود
بود با من همی به گفت و شنود
در جوابم به خنده او فرمود
تا رسی در کمال و در مقصود
تا قبولت کند حیّ ودود
تا رسی در طریقت محمود
که ز فیضش شوی همی خشنود
نفس بد کیش کافر مردود
تا نیفتی به دام کفر و جنود

……….وادی عشق……….

در میان دل دری بگشوده‌ام
تا شدم در وادی عشقش مقیم
از سر شب در زدم من از خلوص
عشق او دیوانه‌ام چندان نمود
گر ببخشاید گناهان مرا

غیر حق از دل برون بنموده‌ام
رهسپار عشق جانان بوده‌ام
تا درش را بهر خود بگشوده‌ام
کز سر مستی فلک پیموده‌ام
چون «فنائی» در دو کون آسوده‌ام

………….ذکر حق………….

آنکه در شب دیده را دریا کند
گر شدی آگه تو از اسرار عشق
ترک ما و من نما از سر برون
باطنت را پاک کن از حرص و آز
نوش کن از جام وحدت باده‌ای
شو به ذکر حق تو در صبح و مسا
در تواضع شو که اندر روز حشر
سوره‌ی انا فتحنا را بخوان
در سحر بیدار باش ای نور عین
چون «فنائی» خوان همیشه یا ودود

در میان جان و دل غوغا کند
واقفت ز اسرار ما اَوحا کند
تا تو را فارغ ز استغنا کند
تا تو را آسوده از سودا کند
تا تو را مستانه و زیبا کند
تا فروغ دیده‌ات را وا کند
دورت از آن آتش فردا کند
تا تو را فاتح در این دنیا کند
تا تو را منظور آن مولا کند
تا تو را چون عارفان شیدا کند

………….وصال یار ………….

در دل شب ناله‌ها گر سر کنی
خوابِ غفلت را اگر از سر نهی
عکس جانان را به دل گر بنگری
سیر کن در راه عشق و عاشقی
در گذر از نام و از رسم و نشان
چون ابوذر گر بیابی راهِ عشق
چون «فنائی» سر بنه بر خاک دوست

خویش را واقف ز خیر و شر کنی
خویشتن با عشق، نیکوتر کنی
ترکِ خودبینی ز پا تا سر کنی
تا که خود را مالکِ اشتر کنی
تا درون خویشتن زیور کنی
ترکِ دنیای دَنی بهتر کنی
تا وصال یار را باور کنی

……..به فکر و ذکر حق……..

دلا برخیز و با من همنوا شو
پی حاجات خود در نیمه شب‌ها
تضرّع کن حضور حضرت حق
که تا افتد قبول حق دعایت
ز مکر و حیله و نیرنگ شیطان
بنه سر بر زمین، بر سجده بر گو
به ذکر گفتن الله کبر
بخوان نادِعلی از روی اخلاص
اگر گشتی موفق روز ده بار
که تا گردی رها از چنگ شیطان
«فنائی» دوش گفتا با من زار

به فکر و ذکر حق صبح و مسا شو
حضور خالق ارض و سما شو
برون از خویش، آی و در دعا شو
تهی از کبر و خالی از ریا شو
به امداد خدای خود سوا شو
که یا رب از من مسکین رضا شو
تو مشغول از ره صدق و صفا شو
سپس اندر خواصش آشنا شو
به آن ذکر جلی اندر ثنا شو
به فکر مردن و روز جزا شو
که مست از باده‌ و جام ولا شو

………امید بخشش………

یا رب ببخش بر من محزون ناتوان
عمرم گذشت بار خدایا به معصیت
خواهم که از کرم تو ببخشی من حزین
مگذار تا به آتش سوزنده‌ی جهیم
چشم امید من سوی غُفران تو بوَد
در هر دو کون دست من خسته دل بگیر
از لطف و از عنایتت هرگز بعید نیست
محزون و دل شکسته «فنائی» شده کنون

تا وارهم ز غصه و اندوه بیکران
شرمنده‌ام به نزد تو در ظاهر و نهان
از لطفِ خویشتن گذر از من، بِده امان
سوزد تن فسرده‌ی من در میان آن
باشی رحیم و راحم و ستّار و مهربان
تا روی پای خویش بایستم در این جهان
سازی لقای حضرت خود را به من عیان
بر بسته چشم خویش به آن شاهِ انس و جان

………….عشق خدا………….

اندر دل فگارم عشق خدا نشسته
در بحر عشق جانان تا من شنا نمودم
از عشق او چو منصور تا پای دار رفتم
دستم گرفت و پایین، کردم چو از سرِ دار
عشاق خسته دل را هرگز مکن ملامت
جز از خدای عالم از کس مدد مجویید
او را بجوی و با او پیوند عشق بربند
عشق ار نهد چو مستی آگه شوی ز هستی
عشق از حسین آموز کان شاه، با دلی زار
تا شد «فنائی» آگاه، از عشق روی جانان

از عشق و شور مستی صدق و صفا نشسته
در سینه و دل من نور و ضیا نشسته
در زیر دار دیدم آن دلربا نشسته
فرمود در دل تو مهر و وفا نشسته
کز مستی می ناب او در سما نشسته
کو در تمام هستی حاجت روا نشسته
کز عشق او به دل‌ها شور و نوا نشسته
آثار حق پرستی در نینوا نشسته
لب تشنه در لب آب در کربلا نشسته
در ذوق و شور مستی صبح و مسا نشسته

……….باده عرفان ……….

یا رب از لطف و کرم درد مرا درمان بده
کن رفو چاک دل افسرده‌ی من از کرم
ذوق عشق و شور و مستی در دل شب‌های تار
تا تهی گردد دلم از کثرت و کبر و حسد
تا شود مملو دل من از نوای نام تو
تا شوم فارغ ز رنج و عقل و فکر و نام و ننگ
تا ببینم روی زیبای تو را از جان و دل
تا رسم در قرب جانان ساقیا از روی لطف
لحظه‌ای بر حال خود مگذارم از روی کرم
از خدا خواهد «فنائی» روز محشر از کرم

دورم از چنگال نفس و کینه‌ی شیطان بده
در درون سینه‌ی من پرتو ایمان بده
بر من افسرده حال بی سر و سامان بده
جامی از خُمخانه‌ی وحدت به این عطشان بده
روز و شب توفیق من بر خواندن قرآن بده
باده‌ی اسرار عشقت بر من حیران بده
دیده‌ی بیناترم از لطف و از احسان بده
سر به سر در جام من از باده‌ی عرفان بده
فارغم از آتش سوزنده‌ی نیران بده
دست من بر دست آن سلطان مظلومان بده

………راه قبول توبه………

یا رب به قلب مرده‌ی من تو حیات بخش
دستم بگیر از کرم و لطف خویشتن
آزاد کن مرا تو ز چنگال نفس دون
راهِ قبول توبه به من از کرم گشا
توفیق کن عطا به من خسته از کرم
از آتش جهنم دنیا و آخرت
خواهد «فنائی» از کرم و رحمتت مُدام

وز نفسِ دون و سرکشم ای شه نجات بخش
راهِ نجات را به من بی ثبات بخش
بر من فتوح و فتح تو قبل از ممات بخش
عذر مرا پذیر و به گاه وفات بخش
بر من ز لطف خویش تو صوم و صلات بخش
این بنده‌ی حقیر و فقیرت نجات بخش
او را تو در حیات و ز بعد ممات بخش

………طریق عاشقی………

باده نوش از جام وحدت تا بگردی هوشیار
در طریق عاشقی رو کن ز اخلاص و عمل
تا شوی اندر وصال عشق جانان مفتخر
کن توکل بر خدا و از معاصی دور شو
در صباح و در مسا یاسین و الرحمن بخوان
از دعای یَستَشیر غافل مشو تا گاه مرگ
خوان دعای یا مجیر و هم تو سیفی صغیر
چون «فنائی»گربخوانی جوشن هنگام سحر

خواب غفلت را ز سر نِه تا شوی تو رستگار
تا بیابی راه و رسم عاشقان بیقرار
سعی و کوشش بایدت در روز روشن شام تار
تا رسی اندر طریق عاشقان با وقار
کز فیوضاتش بیابی در دو دنیا افتخار
کو به تو بخشد سرا پا عزت و هم اقتدار
روز و شب هنگام خواب و خاصه در وقت نهار
می‌شوی فارغ ز تشویش شیاطین آشکار

………ارزش انسانی………

غم به غم گر غم هجر تو به من غم باشد
لشکر غم به منِ غمزده گر روُ آرند
ترسم از آنکه بمیرم من محزون ناگه
غم ز بعد من افسرده شود بی‌ یاور
گر نیاید به سراغ من غمکش غم‌ها
آنکه غم را نپذیرفت کجا انسان است؟
بار غم می‌کشم ار صبح و مسا از چه سبب
غم ز بس دید مرا غمکش و غمگین صابر
گر چه غم بر من محزون«فنائی» بیش است

خوشم از غم که کند غم به غمت فانی من
در طرب می‌رود از نشئه‌ی مهمانی من
غم شود دربدر از فرقت و از فانی من
زآنکه نتواند و یابد دگر او ثانی من
بیشتر می‌شود اسباب پریشانی من
غم بود آنکه بیفزود شکوفائی من
تا که غم پی برد از ارزش انسانی من
آفرین داد برین صبر و توانایی من
لیک زین ره نبود هیچ پشیمانی من

………عطای عشق………

عقلم بگیر و عشق عطا کن که تا رسد
عقل و خرد به کُنه تو هرگز نبرده پی
دستم بگیر تا برسم در کمال عشق
از ما و من رها کنم و دِه تو آگهی
زان باده‏ ای که خورده از آن رند پارسا
از دوری فراق و ز هجران و انتظار
در جام من بریز از آن باده ساقیا
زان باده‏ ای که خورده «فنائی» زجام عشق

از عشق در وصال دل ناتوان من
عشقت به سوی خویش کشاند عنان من
گویا نما، ز شورش عشقت زبان من
بر گوش و هوش و دیده و روح و روان من
بر من بده که باز بسازد جوان من
شب‌ها به آسمان رود آه و فغان من
تا گم نماید از سرمستی نشان من
مست است رگ رگ من و افسرده جان من

………….غرق عشق………….

نقش عشق روی جانان تا مرا شد در نظر
در گذشتم از سر و از جان، که تا گردم مقیم
یافتم عقل و خرد را در طریق عاشقی
گشتم از مستی چو مستان، اوفتادم در نیاز
بودند آنجا صد هزاران واله و شیدا چو من
دیدم عشاقانِ سرمست، فارغ از دهر دنی
گوشه‌ای بنشستم و کردم شروع در زیر لب
شد تمام رگ رگ جان و دلم زین اسم پاک
گر همی خواهی رهی از چنگ شیطان رجیم

یافتم از فیض احسانش سر و جان دگر
بر سر کوی نگار خویش، هنگام سحر
تا بنوشیدم من از جام ولایش مختصر
تا چو عشاقانِ سرمست، کردم از کویش گذر
می‌نمودند ذکر و استغفار از خود بی خبر
اوفتادند مست و لایعقل همه با چشم تر
ذکر یا وهاب را تا او کند بر من اثر
روشن و نورانی و تابنده چون شمس و قمر
چون«فنائی» غرق شو در عشق، از پا تا به سر

………….آه سحر………….

گر هو کشند مردم شب زنده دارها
تیر دعایی را که رها می‌کنند ز خویش
از قربت وصال، رسیدند در کمال
از مستی ولایت و از باده‌ی خلوص
از ناله‌ها‌یشان به دل شب خجل بوَد
از سوز و آهِ پرشررشّان چو در سحر
یا رب ز لطفِ خویش«فنائی» مستمند

تا آسمان رود ز گردون شرارها
اندر هدف نشسته، به شب‌های تارها
از بندگان خاص خداوند هزارها
جا کرده روی بام فلک، می‌‌گسارها
چنگ و رباب و تَبله و تنبور و تارها
آسان شود جمیع امورات و کارها
مستش نما ز باده‌ی توحید، بارها

………….رمز هستی………….

از آن روزی که ساقی گشت از لطف، آشنای من
به شب‌ها تا سحر بیدارم از لطف و عنایاتش
از آن جامی که دوشم داد از خُمخانه‌ی وحدت
چنان مستم نمود از باده‌ی وحدت کنار خُم
ایا غم پر نمود و گفت سرکش تا شوی واقف
کشیدم سر به یکبار آن ایاغ ساقی از مستی
ز مستی می‌سرودم تا سحر اسمای ذاتی را
توانا ذات با احسان او نازم که اعطا کرد
سپاسش را همی دارم که بر من کرده او روزی
بیاموز ای جوان، عشق خدا را در شباب اکنون
اگر خواهی شوی همچون«فنائی» عاشق و رسوا

بلند است از زمین تا آسمان بانگ و نوای من
که تا بخشد ز روی مرحمت جرم و خطای من
زده بر بام این افلاک نیلوفر لوای من
که این مستانگی باشد به دل قالو بلای من
ز سوز عشق و رمز هستی از مهر و وفای من
فرو رفتم به بحر عشق، رفت از سر هوای من
که او باشد انیس و مونس درد و دوای من
ز روی صنعت خویش آن ید الله دست و پای من
سحرخیزی و عشق و مستی و نای و نوای من
که تا بینی به چشم دل تو عکس آشنای من
نما سر مشق خود این شعر موزون و رسای من

……….رسم عاشقان……….

خدا جویان نباشد باکشان از نیزه و خنجر
خدا را جستجو دارند، در شام و سحر از جان
شده ایمان‌شان کامل به درک خالق هستی
تمام هستی دنیا به یک خردل نمی‌گیرند
بنازم عاشقانش را که از بیداری بسیار
نه در سودای دنیایند نی، پابند در عقبا
مزن تهمت به خلق بی‌گنه ای زاهد ناصح
نظر بر خویشتن افکند و بین خود را چه می‌بینی
اگر خود را تهی دیدی ز عیب و نقص و عصیانها
اگر خواهی تو عیش هر دو عالم را بشو بیدار
«فنائی» در کفَش دارد ولای شاه انس و جان

که باشد قلبشان از عالم اسباب مستحضر
که تا خود را رسانند در صراط خالق اکبر
خدا را از یقین بنموده‌اند از جان و دل باور
خدا جویان بزم عشق، بیداران دین پرور
نه در سود و زیان، دل بسته باشند، نی به فکر زر
همی جویند دلداری که باشد مشفق و داور
نصیحت کن به نفس ظالم خود ای شکم پرور
پس آنگه کن قضاوت بین خود با مردم دیگر
برآن هم عیب و نقص دیگران را بر زبان ناور
وگرنه مرده دل خوانند تو را عشاق نام آور
که بعد خود وُرا خوانده محمد حیدر صفدر

………….یاد حق………….

گر همی خواهی که گردی در دو دنیا رستگار
از خدا دوری مجو وز ذکر او غافل مشو
می‌شوی از رستگاران گر بخیزی در سحر
ذات او را کن ستایش تا کند بر تو عطا
یک نفس از یاد حق غافل مشو در روز و شب
ذکر حق در دل نماید آنچنان گونه اثر
عارفانه در ره عشق خدا مشغول شو
چون «فنائی» از خدا جو استعانت در دو کُون

یاد حق را پیشه بنما در دل شب‌های تار
تا رسی در فیض عظمای حقیقت آشکار
ورد خود سازی کلام حضرت پروردگار
راه و رسم عاشقی و مستی در لیل و نهار
تا رسی در منزل مقصود خود ای هُشیار
کز زوایای دلت بیرون کند زنگ و غبار
تا به چشم دل ببینی عکس آن زیبا نگار
تا شوی از بندگان خاص او روز شمار

………مستی الهی………

ساقیا از باده‌ی پارینه و از دُرد پار
روح من کن شستشو با باده اندر زندگی
سر برون سازم به مستی از میان قبر خویش
باده را معنی نمایم تا شوی واقف از آن
معنی این چهار حرفِ باده با دستور فوق
باده یعنی دوستی عترت آل رسول
مستی این باده را از سر نمی‌سازم برون
تا سحر از مستی این باده گویم ذکر حق
هر که را روزی شود ذکر خدا شام و سحر
تا نگردی روز محشر رو سِیَه نزد رسول

لطف کن تا جان و دل سازم به عشق او نثار
تا پس از مرگم به مستی سر برارم زان دیار
در صف مستان نشینم تا ببینم روی یار
(با) بود دو و (الف) یک، (ها)، پنج و (دال) چهار
حاصلش اینک مساوی گشت با هشت و چهار
باده یعنی قربت حیدر و آل آن تبار
تا رسم اندر وصال ساقی سیمین عذار
مطمئن سازم دل خود با کلام کردگار
می‌شود از ذکر حق در هر دو دنیا رستگار
از پی این باده باید چون «فنائی» بیقرار

………چشم معرفت………

برخیز و مستی سر نما با ساقی شیرین سخن
کن ترک این دنیای دون تا وا رهی از قید آن
از فکر ما و من گذر تا گردی ارباب هنر
آنانکه در عشق خدا کردند جان و دل فنا
مَستند در شب‌های تار آن عاشقان بیقرار
کن باز چشم معرفت تا بنگری اکنون عیان
خواهد «فنائی» از خدا در هر صباح و هر مسا

تا جای خود پیدا کند اندر میان انجمن
از باده‌ی وحدت بنوش در دشت و صحرا و چمن
بر خوان تو در شام و سحر یاد خدای ذوالمنن
گشتند سوا از ما سوا باشند تهی از ما و من
یا هو کشند بس بیشمار از سینه و از جان و تن
اندر میان جان و دل عکس نگار خویشتن
گردد به عشقت مبتلا تا روح دارد در بدن

………منزل مقصود………

گذار از سر هوای خویش اگر داری هوای آن
به او عاشق شو و از عشق او دوری مکن ای دل
ز او خواه تا تو را روزی کند از خوان عرفانش
به فکر و ذکر او شو تا رسی در منزل مقصود
به شب‌ها تا سحر عشاق او بیدار می‌مانند
به ذکر قل هو الله احد مشغول شو در شب
«فنائی» می‌خورد از خوان اکرامش ز بس روزی

مشو غافل ز او ای دل که تا بینی لقای آن
که تا یابی به آسانی درِ مهمان‌سرای آن
سرانجام نکو و لذت عشق و نوای آن
بکف آور در این ره ای عزیز من رضای آن
که تا واصل شوند بر رحمت بی انتهای آن
که تا ظاهر ببینی در یقینِ خود عطای آن
همی دارد به هر صبح و مسا حمد و ثنای آن

………..لذت دیدار………..

لذت دیدار اگر خواهی به شب بیدار شو
جستجو کن تا رضای او کنی حاصل به شب
ای دل ار اسرار حق خواهی بشو با او قرین
بنده‌ی خالص بشو در راه حق از جان بکوش
اوست ذات ذوالجلال و اوست ذاتِ لایزال
مست شو از جام وحدت همچو مستان روز و شب
تا نیفتی تو به دام دشمن و نفس پلید
چون«فنائی» در دل شب باده‌ی توحید نوش

جز خدا در کائنات از هر چه هست بیزار شو
بر در مهمانسرایش طالب دیدار شو
دور از نفس پلید شوم بد کردار شو
با هوای نفس و شیطان بر سر پیکار شو
در دل شب‌ها به او در ذکر و استغفار شو
وارد اندر حلقه‌ی مستانِ رویِ یار شو
روز و شب در فکر و ذکر خالق غفّار شو
در سحرگاهان ز مستی سرخوش و سرشار شو

………..درد پنهان………..

برد مهتاب رشک از این شبستانی که من دارم
هزاران شمع سوزد، تا سحر از آه سوزانم
ز بس از دوری رویش سرشک از دیده افشاندم
به صحرای محبت همچو مجنون بی سر و پایم
دل بیمار من هر دم بیادش سوزد و نالد
حذر باید نمود از چشم مست مردم آزارش
«فنائی» در شب هجران او با خویشتن می‌گفت

ندارد هیچ محفل این چراغانی که من دارم
دل لاله ندارد داغ سوزانی که من دارم
ز مروارید، پر گردیده دامانی که من دارم
خدایا کی شود طی این بیابانی که من دارم
ز بس جور و جفا بنمود جانانی که من دارم
بت کافر دل شوخ مسلمانی که من دارم
خدا واقف بوَد از درد پنهانی که من دارم

……….معنی عشق……….

هر که از جان بگذرد در کار عشق
عشق یعنی بار غم بردن به دوش
عشق یعنی باده نوشیدن به شب
عشق یعنی با خدا در گفتگو
عشق یعنی گفتن ذکر خدا
عشق یعنی دوری از جرم و گناه
عشق یعنی چون علی مرتضی
عشق یعنی سر نهادن روی خاک
عشق یعنی همچو منصور از وفا
چون «فنائی» از خدا بنما طلب

می‌رود آسوده در بازار عشق
عشق یعنی رفته زیر بار عشق
عشق یعنی تا سحر بیدار عشق
عشق یعنی تشنه‌ی دیدار عشق
تا شود آگه دل از اسرار عشق
چون علی آن مظهر انوار عشق
مظهر آئینه‌ی دیدار عشق
هست اینگونه ره، رفتار عشق
سر برون سازد بلند از دار عشق
تا سزاوارت بسازد یار عشق

……….ذات ذوالجلال……….

ای ذات ذوالجلال، به عزّ و جلال تو
بخشش نما ز لطف و کرم بر من حزین
بر حال خویشتن مگذارم تو ای کریم
وحش و طیور و گبر و مسلمان و مور و مار
فرخنده طالعی که ز اخلاص و از یقین
می‌زیبدَت خدائی، که بر تو نبود و نیست
امداد کن «فنائی» محزون ناتوان

بنما عنایتی که رسم بر وصال تو
تا یک نفس جدا نشوم ز اتصال تو
تا در دل شبانه نمایم سئوال تو
در روز و شب خورند ز خوان نوال تو
می‌بیند او به چشم دل خود جمال تو
ذوق و ملال و سستی و مستی بحال تو
تا لحظه‌ای جدا نشود از خیال تو

……….صفای باطن……….

سر ساقی سلامت باد یاران
چنان مستم نمود اندر دل شب
درون سینه‌ی من گشت روشن
روانم ساخت آزاد از تعلق
ز لطفش بار دیگر زنده گشتم
چو نوشیدم دوباره مست گشتم
ز الفت جرعه‌ای دیگر عطا کرد
«فنائی» را عطا فرما خدایا
مبر در هر دو گیتی آبرویش

که مستم ساخت او از عشق جانان
که دین و دل ز دستم رفت آسان
ز نور رحمت یکتای سبحان
دل بشکسته‌ام را کرد درمان
از آن باده که بخشیدم ز احسان
شدم فارغ ز نفس و مکر شیطان
از آن باده که خورده پور عمران
صفای باطن و انوار ایمان
به حق احمد و بر شاه مردان

………راه رسم عاشقان………

خویش را بینا نما ای نوجوان
از خدا دوری مجویی یک نفس
یاد حق بنما به هر صبح و مسا
روز و شب در فکر و ذکر حق بکوش
از خُم وحدت بخور یک قطره‌ای
پا بنه در بزم عشاقان مست
نکته دانی را اگر آموختی
از خدا خواهد «فنائی» روز و شب

تا نیفتی تو به دام این وآن
تا رسی در راه و رسم عاشقان
تا رسی در منزل و مقصود از آن
تا شوی آگه ز اسرار نهان
تا بیابی راه وصل عارفان
تا ز شور و مستی گردی نکته دان
می‌رسی در وصل شاه انس و جان
تا ز دیو نفس گردد در امان

……….تجلی جلال خدا……….

در درون سینه‌ام جا کرده‌ای
شکر احسانت کنم در صبح و شام
تا دلم بردی ز عشقت ناگهان
نازمت ای نازنینِ جان و دل
در دلم انداختی اسرار عشق
از ضیا و رحمت و انوار خویش
در درون قلب من از یاد خویش
از تجلی جلال خویشتن
باطن و قلب «فنائی» شستشو

در درون سینه‌ام جا کرده‌ای
شکر احسانت کنم در صبح و شام
تا دلم بردی ز عشقت ناگهان
نازمت ای نازنینِ جان و دل
در دلم انداختی اسرار عشق
از ضیا و رحمت و انوار خویش
در درون قلب من از یاد خویش
از تجلی جلال خویشتن
باطن و قلب «فنائی» شستشو

……..بخشش شاهانه……..

دل من صید دام و دانه‌ی توست
میفکن از نظر این بنده‌ات را
امید وصل تو تا در دل افتاد
خدایا آشتی بنمای با من
به دیر و مسجد و میخانه دیدم
چون آن رند سبوکش مست مستم
دلم بندست در زنجیر زلفت
زمین و آسمان و عرش و کرسی
سروده شعر و اشعار «فنائی»

دل ویرانه‌‌ام کاشانه‌ی توست
که مست از باده‌ی مستانه‌ی توست
سرم مست از می میخانه‌ی توست
که این دل از ازل دیوانه‌ی توست
که در صبح و مسا افسانه‌ی توست
از آن باده که در پیمانه‌ی توست
تو گویی بسته در زولانه‌ی توست
نمای صنعت فرزانه‌ی توست
نشان از بخشش شاهانه‌ی توست

……….جذبه عشق……….

تو خدایی و من تو را بنده
در تو می‌زنم به صبح و مسا
از تو خواهم که تا دهی بر من
دوش دیدم به ساز می‌خواند
جَذبه‌ی عشق و نام موزونت
نور تو تابد از سما و سمک
با توکل، «فنائی» رو به سفر
هست از لطف تو به شهر ری

دلم از لطف تو بود زنده
که توئی بر رخم گشاینده
از کرم دولت فزاینده
نام شیرین تو نوازنده
دل عُشّاق را رباینده
نازم این آفتاب تابنده
کرد و شد بر تو او پناهنده
زنده و تن درست و پاینده

…….فارغ از رنج و ملال…….

بندگی کن تا رسی اندر وصال
عاشقی آموز از سلطان عشق
یافتی گر در دل خود یار خویش
کوش اندر شب که تا پیدا کنی
واقفست از حال ما در روز و شب
در گذر از عقل و از فکر و خرد
سر بنه از عشق، در سجده ببین
در گذر از فکر دنیای دنی
تا «فنائی» شد به فکر و ذکر او

از وصال او رسی اندر کمال
تا بیابی در دلت عکس جمال
می‌شوی فارغ تو از رنج و ملال
آن نگار نازنین بی مثال
آن خداوند کریم لایزال
تا بیابی لذت عشق و وصال
در دلت عکس جمالش چون هلال
شو تهی از ملک و از مال و منال
گشت فارغ او ز هر گونه ملال

………..رضای او………..

تا گشودند از کرم دیشب در می خانه را
تا که جامی شد نصیب من از آن پارینه می
دل اگر دادم ز کف اندر عوض دریافتم
می‌شود خالی دل از کبر و ریا و حرص و آز
جز رضای او مجوی ای دل که تا آری به دست
سر نهادم تا به یاد آن نگار نازنین
کن رها یا رب مرا از چنگ شیطان رجیم
هر که پیمان بست با عشق رخش اندر الست

تشنگان بردن فرو از تشنگی خُم خانه را
از سر مستی ز کف دادم دل دیوانه را
سرّی از اسرار پنهانی صاحب خانه را
گر به کف آری رضای دلبر جانانه را
عزّت و جاه و جلال و رفعت شاهانه را
درک کردم مستی آن باده و پیمانه را
تا تهی گردانم از ظلمت دل فرزانه را
چون«فنائی» کی رها گرداند آن یکدانه را

………خوان رحمت………

دل، بی ولایت تو، نور و ضیا ندارد
هر که ز تو جدا گشت، افتاد در ملامت
واماندگان عشقت، در زیر بار عصیان
هر دل که سر نهاده، بر حکم تو ز اخلاص
آن دل که مست گشته، از جام باده‌ی تو
شرمنده شد «فنائی» از خوان رحمت تو

جان بی حمایت تو، روح و صفا ندارد
چون نفس شوم سرکش، شرم و حیا ندارد
از خواب غفلت خویش، برگ و نوا ندارد
در محشر و قیامت، خوف از جزا ندارد
چون پیر می فروشان، کبر و هوا ندارد
جز ذات پاکت ای شه، او اتکا ندارد

………افتادگی آموز………

افسرده دل زار من ار عاشق جام است
از جان و سر خویش گذر در ره جانان
گر طالب عشقی بگذر از طلب نام
گر خواهی رسی بر سر مقصود دو عالم
گر خویش فراموش نمائی ز تواضع
آنرا که اثر نیست به گفتار و کلامش
بوسیدن دستان چنان مرد ریا کار
بوسد ز ادب دست کسی را «فنائی»

بی یاد رخ دوست به من باده حرام است
تا بر سر کویش برسی کار تمام است
بی نام و نشان باش که نی ننگ و نه نام است
با رند خرابات قدم نه که غلام است
افتادگی آموز که این عزّ و مقام است
اندر دو جهان قول و عملکرد او خام است
بر مردم فرزانه و هوشیار حرام است
کو عامل گفتار خداوند کلام است

………هزار شکر………

هزار شکر خدا را که چاره ساز منست
نشیب زندگی تا می‌کشد مرا با خویش
یقین من به خداوندیش بود پیوند
درِ بهشت به محشر به من چو بسته شود
نه در هوای بهشتم، نه خائف از دوزخ
یقین من شده بر رحمتش چنان کامل
دل «فنائی» ز اذکار او بود روشن

ز لطف و مرحمت خویش کار ساز منست
دوباره لطف خداوندیش فراز منست
که در صباح و مسا یاد او نماز منست
مرا چه باک، که الطاف حق، جواز منست
لقای حضرت جانانش امتیاز منست
که نام نامی او منبع نیاز منست
که نور اشعه‌ی رخساره‌ی تو راز منست

………قرین لطف خدا……..

بنوش باده که سرمست و هوشیار شوی
بنوش باده که تا دل تهی کنی ز ریا
بنوش باده که از نشئه‌ی حلاوت آن
بنوش باده به عشق خدا و حبّ رسول
ز دست ساقی سیمین عذار، جام می
به ذکر و فکر خدا شو تو در صباح و مسا
بخوان تو سوره‌ی یاسین و واقعه شب و روز

تهی تو از غم و از رنج روزگار شوی
ز شر حرص و هوا و هوس فرار شوی
قرین لطف خداوند کردگار شوی
که تا اسیر سر زلف آن نگار شوی
بگیر و نوش نما تا تو میگسار شوی
که یار و همدم عشاق بیقرار شوی
که تا تو همچو «فنائی» سرشته دار شوی

………سیر معرفت او………

خوشا شبی که دل من ز تو نوا گیرد
شود چو زنده دل من به ذکر یا قیوم
ز عین لطف و عنایات تو دل زارم
ز سیر معرفت او شدم ز بس آگاه
خوشا به حال همان بندگان مخلص تو
نخفته بر سر بستر، تا سحر آرام
«فنائی» بر در میخانه می‌رود شب‌ها

تمام رگ رگِ جان و دلم شفا گیرد
در آن دمی که زبان و دلم ثنا گیرد
ز نور نیّر تو پرتو و ضیا گیرد
بدان رسیده دل من که ارتقا گیرد
که از مقام خداوندی مرحبا گیرد
کسی که بر دل خود عشق کبریا گیرد
که تا رضایت آن پیرِ پارسا گیرد

………..قلب قرآن………..

شرم و حیا بیاموز، تا وا رهی ز عصیان
قرآن بخوان به شب‌ها تا وارهی ز غم‌ها
در هر صباح تو برخوان، ناد علی ز اخلاص
چشم بصیرت خویش، بنمای باز و بنگر
غافل مشو ز یاسین، گر هستی عاشق دین
سازد دل تو روشن، در سینه همچو گلشن
خواند«فنائی» با عشق آن سوره‌ی مبارک

یاد خدا تو بنمای، تا پا نهی به کیوان
گردی بصیر و بینا در راه علم و عرفان
تا نور رحمت حق، بر تو رسد فراوان
اندر درون سینه، عکس جمال جانان
از روی عشق و تمکین، بر خوان تو سوره‌ی آن
بخشد به هر دو عالم بر تو ریاض رضوان
آن را خدا مُسمّا بنموده قلب قرآن

………عشق جانان………

در باطن و ضمیرم نور و ضیا نشسته
آنانکه در دل شب خیزند ز عشق جانان
چشم بصیرتت را کن باز تا ببینی
آنان که در شب تار گردیده‌اند بیدار
نقش خیال جانان آنان که دیده در دل
آنان که نوش کردند جام شراب وحدت
هرکس که عشق جانان آموخته ز عرفان
تا شد «فنائی» آگه از شور و عشق و مستی

از شور و ذوق و مستی شور نوا نشسته
در سجده‌های آنان قرب دعا نشسته
کَاندر میان قلبت نور خدا نشسته
از عشق و شور و مستی اندر نوا نشسته
از لطف حیّ سبحان دور از بلا نشسته
از شکر آن حلاوت اندر ثنا نشسته
در روی بام کیوان اندر سما نشسته
فارغ ز رنج و اندوه صبح و مسا نشسته

………..قرب دعا………..

از سیر عشقت ای دوست درس وفا گرفتم
از جام و باده‌ی تو آرام یافت قلبم
شد مطمئن دل من از یاد نامت ای دوست
یاسین و یستشیر را از بس که خواندم از عشق
اسمای ذات پاکت، دل را دهد طراوت
از نفس شوم سرکش وز فتنه‌ی شیاطین
از موسم جوانی، تا عهد پیری خویش
باشد «فنائی» با تو آن از یقین کامل

وز فیض رحمت تو، دیشب شفا گرفتم
وز ذکر نام پاکت قرب دعا گرفتم
در باطن و ضمیرم نور و ضیا گرفتم
دولت سرای هستی از هَل اتی گرفتم
کز فیض اسم اعظم، صدق و صفا گرفتم
از عون و یاری تو، خود را سوا گرفتم
از دولتِ سر تو برگ و نوا گرفتم
پیروزی مکرر صبح و مسا گرفتم

……….سیر عشق……….

دلا در شب بیا و ناله سر کن
به پرواز آی در شب همچو عشاق
به یاد و بود آن ذات توانا
به هر صبح و مسا از روی اخلاص
ز نفس سرکش شوم ستمگر
به قدر همت خود ای برادر
اگر دیدی یتیم و بیوه زن را
«فنائی» از تو می‌خواهد خدایا

ز سیر عشق، دل را با خبر کن
فلاطون‌وار از این گیتی گذر کن
ز بستر خیز و شب‌ها را سحر کن
تو شکر خالق جن و بشر کن
ز او بیزار گردیده حذر کن
به حال مستمندان تو نظر کن
مهیّا بهر آنان سیم و زر کن
که او را دور از خوف و خطر کن

……..مسبب الاسباب……..

ساقیا خیز و از کرم بشتاب
کن ایاغ مرا کنون، لبریز
جرعه‌ی دیگری به جامم ریز
آنچنان از کرم نمایم مست
لحظه در لحظه با زبان دل
هرچه خواهد «فنائی» کن تو عطا

که دلم گشته از فراق، کباب
زان می خوشگوار و باده‌ی ناب
تا بیابم دوباره فصل شباب
که ز مستی روم بسوی ثواب
خوانمش یا مفتح الابواب
زانکه هستی مسبب الاسباب

………..ذکر یاصمد………..

ز ذکر یا صمد اندر شب تار
از آن گاهی که این می نوش کردم
ز جام و باده‌ی توحید، مستم
نمی‌خوابم به شب‌ها گر ز یادش
ز عشق او چنان مستم شب و روز
ز فکر و ذکر آن ماه یگانه
خدایا بر «فنائی» تو عطا کن

شدم من عارفانه مست و هُشیار
تهی گردیدم از نفس ستمکار
که دارم در بغل عکس رخ یار
ز بس گردیده‌ام بر او گرفتار
که جز او گشته‌ام از هر چه بیزار
دلم در سینه گردیدست، بیدار
دل بینا زبان راست گفتار

………….راه عشق………….

بیا ساقی دلم را شاد بنما
به جام من بریز از باده‌ی ناب
به راه و رسم مولای دو گیتی
ز راه لطف و از عین عنایت
درون سینه‌ی صد پاره‌ی من
زوایای دل زار «فنائی»

مرا از قید غم آزاد بنما
خلاصم زین همه بیداد بنما
مرا از جان و دل ارشاد بنما
مرا در راه عشق امداد بنما
سراسر عشق خود ایجاد بنما
تهی از کبر و از افساد بنما

………اذکار دل شب………

خداوندا دلم بیدار گردان
طریق بندگی بر من بیاموز
زبانم ساز جاری در ثنایت
نصیبم ساز اذکار دل شب
به ذات بی‌مثال خویش دائم
«فنائی» را مران از درگه خویش

ز نفس سرکشم بیزار گردان
درین ورطه مرا هُشیار گردان
به فکر و ذکرم استغفار گردان
بخود نزدیکم ای غفار گردان
زبان و قلب من اقرار گردان
دلش را روشن از انوار گردان

………دامن پیر مغان………

دختر رَز را چو دیدم بی حجاب
از شراب دختر رَز دور شو
از شراب ناب وحدت جرعه‌ای
تا سحر در حال مستی سوز عشق
از سر مستی و از فرزانگی
آنچنان مستی کنی در روز و شب
چون «فنائی» دامن پیر مغان

ننگم آمد زان می و جام شراب
تا نیفتی در غم و رنج و عذاب
گر بنوشی می‌شوی مست و خراب
در دلت پیدا نماید بی حساب
می‌شوی در آتش هجران کباب
تا بخندد از برایت شیخ و شاب
بر کف آور تا شوی چون آفتاب

……….طریق اولیا……….

ذکر حق بنما به هر صبح و مسا
از خدا دوری مجو تا وا رهی
در گذر از ما و من تا پا نهی
خاکساری کن که تا پیدا کنی
می‌شوی خالی ز عون ذات او
عشق او آموز و راه او بجوی
غیر او از کس مدد هرگز مجوی
فکر و ذکرش کن به هر شام و سحر
در دلت عکس جمال او نگر
چون «فنائی» راه و رسمش را پذیر

تا رسی اندر طریق اولیا
از غم و رنج و عذاب و از بلا
بر سر بام فلک اندر سما
شور عشق از باده‌ی حبّ ولا
از غرور و کبر و تزویر و ریا
تا شوی از عاشقان پارسا
کز کمال او رسی در ارتقا
از سر عشق و خلوص و از صفا
تا ضمیر تو شود پر از ضیا
تا شوی فارغ ز شرّ اشقیا

……….اسرار محبت……….

دلم سرشار عشق یار گشته
ز اسرار محبت این دل من
ز ذکر یا ودود اندر دل شب
دل من مطمئن گردیده چندان
درون سینه و جان و دل من
به هر جا می‌روم می‌بینم او را
خوشا بر عاشقان صادق او
خوشا بر آن زن و مردی که دائم
ز فیض باده و جام ولایش

سراسر منبع اسرار گشته
اگر باور کنی بیدار گشته
زوایای دلم گلزار گشته
که از غیر خدا بیزار گشته
ز دیدار رخش انوار گشته
که با من مونس و غمخوار گشته
که از مستی قلندروار گشته
به ذکر خالق غفار گشته
«فنائی» تا ابد سرشار گشته

………..جام عشق………..

تا سر خود بر در او سوده‌ام
آنچه دیدم در دل شب‌های تار
مست گشتم زان می و ساقی و جام
از جمال آن نگار نازنین
با خیال وصل او صبح و مسا
یاد او در فکر و ذکر من بوَد
حاصلی از باغ فیض زندگی
مطمئن شد قلبم از اَسمای او
جام عشقش را «فنائی» روز و شب

در دلم آثار عشقش دیده‌ام
سرّش از نامحرمان پوشیده‌ام
سر ز مستی بر درش افکنده‌ام
سر به زیر افکنده و شرمنده‌ام
همچو غنچه با دلی پر خنده‌ام
او بود مولا، من او را بنده‌ام
از کلام جانفزایش چیده‌ام
شاد و مسرورم ز او فرخنده‌ام
با عنایاتش ز جان نوشیده‌ام

……….غرق عشق خدا……….

این ما و منت را ز خود ای دوست رها کن
ذات ازلی نقش جمال تو کشیدست
مُستغرق بحر احدی شو ز سر شوق
با عشق توانی گذری بر سر افلاک
در رقص سما شو که رَوی تابه ثریا
در خلوت شب عکس جمالش به دل خویش
پاکیزه دل خویش که منزلگه یار است
مگذر تو ز عشق صمدی و اَحَدیَّت

در عشق خدا غرق شو و سیر و صفا کن
بر صانع بی چون اذل حمد و ثنا کن
فرزانه شو و یاد وُ را صبح و مسا کن
از عالم خاکی گذر و عشق خدا کن
وز سیر و سلوک صمدی سر به سما کن
بینی که عیانست ز او شرم و حیا کن
با قربت انوار الهی تو ضیا کن
در عشق،«فنائی» شو و جان را تو فنا کن

………..شیوه بندگی………..

برو ای سوخته دل بر در میخانه تو باز
ناله کن از سر مستی به شب تار آنجا
عقل و فکر و خرد ار از تو سؤالی بکنند
بگذر ز خود و ننگ و نشان و نامت
خرقه‌ای را که ز سالوس و ریا هست بسوز
دامن پیر مغان را مکن از کف تو رها
نصف شب سر به زمین نِه تو ز عشق و مستی
در طریقت چو روی هیچگه بی پیر مرو
کن تو از پیر طریقت چو «فنائی» حاصل

تا رسی بر سر مقصود خود از سوز و گداز
تا در مرحمت خویش به تو سازد باز
مست و مستانه در آنجا به جوابش پرداز
تا بیابی ره عشاق نکوی ممتاز
با می و میکده و رند خرابات بساز
تا دهد از کرم خویش به تو مُهر جواز
با خدا کن تو در آن ظلمت شب راز و نیاز
که سر راه تو بسیار نشیب است و فراز
شیوه‌ی بندگی و عاشقی و سوز و گداز

……….طریق عشق……….

خدایا از کرم بر من عطا کن
رهایم ساز از چنگال شیطان
بیاموزان مرا از لطف و احسان
ببخشا در دلم انوار رحمت
تهی گردان ز ظلمت، باطن من
نما از لابه‌لای قلب من دور
«فنائی» را تو مگذاری به حالش

طریق عشق و راه بندگی را
که تا از کف نهم شرمندگی را
سلوک عشق و راه زندگی را
که تا ارزش دهم این زندگی را
که تا از سر برم افسردگی را
ریا و کینه و آلودگی را
که حیف و میل سازد زندگی را

……….لذت عشق……….

آنکه شب‌ها سر کند آوای عشق
می‌خورد از دست ساقی در سحر
هرکه بیدارست هنگام سحر
عاشقان مست، از مستی رسند
هر که داند قدر عشق و عاشقی
بگذر از عشق مجازی ای عزیز
چون «فنائی» در گذر از جان و دل

می‌رسد از عشق اندر نای عشق
باده‌ی آمرزش از مینای عشق
درک کرده منزل و مأوای عشق
بر سر مقصود خود با پای عشق
او چشیده لذت حلوای عشق
تا دل تو سر دهد غوغای عشق
گر تو را باشد به سر سودای عشق

……….کوی دوست……….

برو به میکده شب‌ها که رستگار شوی
ز دست ساقی گلرخ بنوش جام شراب
طریق عشق بیاموز و رو به میکده کن
ز عشق، راه حقیقت همی توانی یافت
بسوز خرقه‌ی سالوس خویش در آتش
ز راز عشق اگر آشنا شدی ای دل
ببر به میکده با خویشتن «فنائی» را

تهی تو از غم و از رنج روزگار شوی
که مست از کف آن مستِ گلعزار شوی
که تا ز بیخودی و مستی هوشیار شوی
اگر تو همدم ساقی به شام تار شوی
که تا تو واقفِ اسرار آن نگار شوی
به کوی دوست توانی که رهسپار شوی
که همچو او به شب و روز میگسار شوی

……….ورد سحرگاه……….

از نور خدا گشته دلم پاک و مصفا
خواندم به شب و روز بسی اسم شریفش
خواهی که شوی فارغ از اندوه دو عالم
آموز ره و رسم خدا را ز دل و جان
آنان که به مطلوب دل خویش رسیدند
اندر دل شب لذت دیدار همی جو
هر کس که به شب یاد خدا می‌کند از عشق
از ورد سحرگه ز سر عشق و ز مستی
یا رب به «فنائی» ز سر لطف عطا کن

از یاد خدا گشته ضمیرم همه بینا
فارغ شدم از دغدغه و غصه‌ی دنیا
دوری بکن از نفس ستم پیشه‌ی رسوا
تا حل شود از بهر تو هرگونه معما
بیدار نشستند همگی در دل شبها
تا عکس جمالش به تو گردد چو هویدا
بر بام فلک پا بنهاده به ثریا
یا هو کشد از سینه چو مستان به سحرها
راهی که رسد بر سر مقصود دو دنیا

………..کریم مهربان………..

ساقیا برخیز بر جانم شرر افکن چنان
از سرم با مِی برون بنما نوای زندگی
فارغم کن از غم و رنج و نشاط زندگی
زان مِی بیغش به جامم ریز از الطاف خویش
در علاج دردِ من کوشا شو ای ساقی ز لطف
مست و لایعقل مرا گردان از آن پارینه مِی
از سر الطاف خود بنما «فنائی» را بصیر

کز شرار مِی، نبشناسم زمین و آسمان
خالیم گردان ازین سودا و زین سود و زیان
تا به پیری باز گردم بار دیگر نوجوان
تا بسازم خویشتن را فارغ از کون و مکان
تا ز شرّ فتنه و آشوب گردم در امان
تا نبینم جز خداوند کریم مهربان
تا تو را پیدا نماید در میان جسم و جان

……….پیشگاه کریمانه……….

ز سیر عشق تو من یافتم صفای دگر
به پیشگاه کریمانه‌ات به عجز و نیاز
یقین من به اجابت بود مجیب من
عطا نما ز کرم ای کریم بنده نواز
به جز تو هیچ نمی‌خواهم ای خدای غفور
توئی انیس دل ناتوان من شب و روز
شرار شعله‌ی عشقت درون سینه‌ی من
کسی که عشق تو اندر دلش گرفته مکان
«فنائی» از کرم توست گر که حاصل کرد

گرفتم از کرم و فیض تو شفای دگر
نموده‌ام من بیچاره التجای دگر
ز لطف و رحمت و رحمانیت دعای دگر
ز نور نیّر خود بر دلم ضیای دگر
رفیق و مونس و همراه و آشنای دگر
که نیست غیر تو اندر جهان خدای دگر
فکنده غلغله تا بر کشد نوای دگر
کجا رود ز درت بر در سرای دگر
ز باب رحمتِ احسانِ تو عطای دگر

……….یا منان و یا قیوم……….

ساقیا برخیز و آور زان می آتش نما
شاد گردان این دل وارونه‌ام از ساغری
مست و مدهوشم بگردان از سر الطاف خویش
آنچنان مستم بکن در زیر خُم با جام می
آنچنان مستم نما تا ماه و زهره، مشتری
آنچنان مستم نما تا بر زبان جاری کنم
چون «فنائی» کی رها سازم در می خانه‌ات

تا بسازم جان و دل را من به یک جرعه فنا
تا ز مستی سر برارم از زمین اندر سما
تا نگردم لحظه‌ای از پیش چشمانت جدا
تا همه مستان به من گویند امشب مرحبا
سر به سر تحسین کنند بر مستی من از سما
ذکر یا منان و یا قیوم در صبح و مسا
تا تو را راضی بگردانم ز خویش ای دلربا

……….یاد مرگ……….

برخیز به شب‌ها که بیابی تو صفا را
درها همه در شب شده مسدود و در دوست
انصاف نباشد که تو با خواب و خور خویش
هنگام سحر، فیض و صفا دارد و مستی
از خواب و خور و غفلت دیرینه چه حاصل
پرهیز بکن از ستم نفس بد اندیش
از ما و ز من در گذر ای صاحب فطرت
دنیا به کسی خط امانی نسپردست
بر یاد بیاور که چگونه به تهِ گور
توفیق بده بر من محزون «فنائی»

سر ده تو در آن ظلمت شب شور نوا را
باز است و دهد او ز کرم شاه و گدا را
از دست دهی فرصت هنگام صبا را
برخیز و نگر رحمت و انوار و ضیا را
بشتاب، که یابی ز کرم فیض دعا را
بیرون بکن از سینه‌ی خود کبر و هوا را
از یاد مبر سلسله‌ی مرگ و فنا را
از خویش جدا می‌کند او خلق خدا را
خوابانده و پنهان بکند او تن ما را
تا او ندهد از کف خود شرم و حیا را

………در طلب لقای او………

دارم به دل هوای می و میگسارها
زَ اندیشه‌ام خیال جهان کرده هست برون
ساقی چنان نموده مرا مست روی خویش
از شور عشق اوست که شب تا سحر همی
بیدار، شب نشسته و مستم ز یاد او
عمرم گذشت در طلب باده و سبو
دارم به دل هوای سر کوی دلبری
یک لحظه‌ای جدا نشدم زان نگار خویش
او واقف است ز راز دل ناتوان من
تا دیدم عکس آن به دل زار خویشتن
گشتم تهی ز نام و نشان و ز ما و من
فرزانگان وادی عشقش به کوه و دشت
یا رب «فنائی» را برسان بر لقای خویش

تا وا رهد دلم ز غم روزگارها
ناز بُتان سیم تن گلعزارها
کز یاد من ربود هوای نگارها
یا هو کشم بیاد رخش شام تارها
چون اختران شب، همه در کوهسارها
اندر کنار دشت و لب جویبارها
کو را مکان بود به دل غمگسارها
زان جود و بخششی که بمن کرده بارها
داند چه‌ها کشیده‌ام از روزگارها
فارغ شدم ز دغدغه و رنج کارها
بگذشتمی خزان و ندیدم بهارها
مستانه می‌روند، روی نیش خارها
بنما کرم به جانب شب زنده‌دارها

………..راه حق………..

هر که هنگام سحر بیدار گشت
آنکه خواب غفلتش از سر گذشت
مردم شب زنده دار و با خبر
از ته دل او ز ترس کردگار
شد تهی از منکرات و انحراف
دور شد از بغض و از کین و حسد
تا «فنائی» دامن حیدر گرفت

واقف از اسرار عشق یار گشت
از گناه و معصیت بیزار گشت
فکر و ذکرش ورد استغفار گشت
با شیاطین بر سر پیکار گشت
از می وحدت ز بس سرشار گشت
آنکه پابندِ رهِ دلدار گشت
روز و شب در چشم دشمن، خار گشت

………..جام عرفان………..

بسته در زنجیر زلفان توام
تا شدم مست از می جام ولا
بزم رندان دیدم و گشتم خموش
در دل ظلمانی شب‌های تار
این جهان زندانی بر من بیش نیست
در بیابان پا برهنه روی خار
چون «فنائی» از سر شب تا سحر

عارف از آن جام عرفان توام
روز و شب در بزم رندان توام
زین سکوت خویش حیران توام
از دل و از جان ثنا خوان توام
بند اندر قید زندان توام
سر به سر اُفتان و خیزان توام
انتظار رحم و احسان توام

………..چشم دل………..

ساقیا در جامم آور باده‌ای چون ارغوان
دست من گیر و به جامم ریز زان پارینه می
ده به خوردم ساقیا زان باده‌ی بی غلّ و غش
ریز اندر جامم امشب باده‌ی اسرار عشق
امشب از الطاف، آور ساقیا زان باده‌ای
ده به من زان ساغری، تا او مرا بینا کند
جاری سازد در زبانم ذکر الله الصمد
بر «فنائی» ریز ای ساقی ز الطاف و کرم

تا بنوشم در دل شب باز گردم نوجوان
تا ضمیر من شود آگه ز اسرار نهان
تا ببینم در درون سینه عکس او عیان
تا به عشق و شور و مستی پا نهم در آسمان
تا سوا گردانم از نفس پلید ناتوان
چشم دل را باز گرداند بدون امتحان
زنده گرداند دل افسرده‌ی من ناگهان
از می حبّ رسول و از امیر مومنان

……….افغان و شیون……….

تا کی در انتظارت، باشم به چشم گریان
ای ظالم ستمگر بر من بیا و بنگر
باری ز روی یاری از حال زار من پرس
افغان و شیون من از حد گذشت اکنون
شب‌ها به یاد رویت تا صبحگه نخفتم
افتاده‌ام به بستر زار و غریب و مضطر
ترسم دهی تو بر باد، خاکستر «فنائی»

تا کی به یاد رویت باشم به خویش حیران
تا پیش چشم مستت جان را دهم به جانان
شو با خبر ز حالم از روی لطف و احسان
حیران بود دل من از بس کشیده هجران
با قلب پر ز اندوه با حالت پریشان
با حالتی که نتوان، گفتن ز درد و درمان
باز آی و بیش ازینش، از هجر خود مسوزان

……….باده وحدت……….

ساقی بریز باده‌ی وحدت به جام من
برگوی تو ای صبا ز من زار خسته دل
بر گوش او رسان و بگو از من خراب
تا چند کشم ز سوز دلم ناله‌های زار
نی باده‌ی محبت و نی ساقی جوان
سی سال شد که تا به سحر ناله می‌کشم
با ذکر نام پاک تو و استعانتت
کام مراد خویش «فنائی» ز او گرفت

تا پخته گردد از می وحدت کلام من
بر گوی دوست گر برسیدی سلام من
با درد و رنج تو بگذشت صبح و شام من
کس نیست تا به او برساند پیام من
تا زین طریق چرخ بگردد به کام من
تا بوی عشق تو برسد بر مشام من
افتاده نفسِ شومِ ستمگر به دام من
آنگه که شد قبول حضورش مرام من

………راه و رسم عرفانی………

از خدا بخواه ای دل ، راه و رسم عرفانی
شو به فکر و ذکر او، از خلوص خویش ای دل
فکر و ذکر او حاصل، ساز تا شوی کامل
در طریق عرفان رُو، عاشقانه و شاداب
ذکر حیّ سبحان کن، تا به تو شود ظاهر
ثلث آخر شب را، وقف راه جانان کن
در سحر بشو بیدار، بهر ذکر و استغفار
هر که در سحر بیدار، چون «فنائی» برخیزد

تا عطا کند بر تو، ذات پاک رحمانی
تا تو را تهی سازد، از هوای نفسانی
خویشتن مکن غافل، از اصول سبحانی
تا به چنگ خویش آری، شیوه‌ی مسلمانی
نور نیّر داور، منصب سلیمانی
تا رسی به قرب حق، زین کمال انسانی
پیش از آنکه جسم تو ،از جهان شود فانی
نیست در تمام عمر، بهر او پریشانی

………..نور قرآن………..

دلم از نور قرآن گشته روشن
درون سینه‌ام از پرتو عشق
دلم از پرتو دیدار جانان
زوایای دل افسرده‌ی من
ز فیض صنعتِ دست الهی
ز طراحی آن ذات توانا
ز لطف و حکمت آن ذات بی چون
ببین در جسم و جان خویش اکنون
«فنائی» محو صُنعش گشته از چه

ضمیر من ز عرفان گشته روشن
ز نور حیّ سبحان گشته روشن
شده مست و فروزان گشته روشن
ز عشق شاه مردان گشته روشن
فضای باغ و بستان گشته روشن
بهشت و روح و ریحان گشته روشن
فروغ عقل انسان گشته روشن
که از صُنعش دل و جان گشته روشن
که از او بام کیوان گشته روشن

………..دلبر فرزانه………..

مست و خراب بر در میخانه می‌روم
تقلید پیر میکده کردم ز جان و دل
سرشار زان دو نرگس مستم که این چنین
تا از وصال پیر مغان مفتخر شوم
از بهر شستشوی گناهان خویشتن
خاک درش به چشم «فنائی» چو توتیاست

سوی نگار و ساقی و پیمانه می‌روم
شب تا سحر به میکده رندانه می‌روم
بی خود به سوی آن بت مستانه می‌روم
دیوانه سوی دلبر فرزانه می‌روم
شام و سحر به جانب آن خانه می‌روم
زین در کجا دگرسوی بیگانه می‌روم

………..دیر مغان………..

در دیر مغان رو کن تا نور خدا بینی
ساقی به کفش باده استاده و آماده
از پرتو عشق او دل‌های همه بیدار
در مذهب ما کفرست تزویر و ریا کاری
مستان خدا مستند از باده‌ی استغفار
از معرفت نامش گردیده همه یک رنگ
می‌گفت «فنائی» دوش با رند خراباتی

مستان خدا جو را در شور و نوا بینی
در حمد و ثنا او را در صبح و مسا بینی
دور از غم و از اندوه در خوف و رجا بینی
خالی دل مستان را از کبر و ریا بینی
در میکده آنان را دائم به دعا بینی
مملو دل پاکشان از نور و ضیا بینی
تصویر جمال یار بر سینه‌ی ما بینی

………..باده توحید………..

ساقی بیار باده در این تنگنای تار
مستم نما ز باده‌ی توحید، روز و شب
خوانم به روز وشب همه از روی معرفت
دورم نما ز غفلت و شیطان و نفس دون
بر حال خویشتن مگذارم تو از کرم
بیدار کن ز خواب گرانم تو درسحر
خواهد «فنائی» از کرمِ تو به حال خویش

تا وارهم ز غصه و اندوه بیشمار
تا سر کنم ثنای خداوند کردگار
اذکار و ذکر خویش، به هر لیل و هر نهار
تا سر نهم به سجده چو عشاق بیقرار
تا برکشم ز سینه‌ی خود ناله‌های زار
تا فکر و ذکر تو کنم اندر شبان تار
رحم و عنایت تو هزاران هزار بار

……….رضای خدا……….

ز عقل خویش در رنجم همی به صبح و مسا
به میکده بروم، سرکشم ز باده‌ی ناب
رسد به گوش دل من ترانه‌های دگر
جهان ثبات ندارد به پیشگاه وجود
وجود خاکی تو می‌شود فنا در خاک
کدام روح، که در خلقتش شوی حیران
وجود روح ز انوار ذات رحمانیست
به هست و بود خود ار بنگری عیان بینی
مکن تو روح گران مایه‌ات مکدر و زار
به فکر و ذکر خدا گر شوی ز جان مشغول
خوشا شبی که به یادش اگر سحر سازی
ز عقل و هوش رها گر شوی ز سوز و گداز

کجاست باده که گردم ز فکر و عقل، رها
که تا رها شوم از بیخودی و از من و ما
ز صوت باده‌ی ناب و ز قل قل مینا
بکوش تا بشوی با طریق عشق، فنا
ولیک روح تو باقی بود ز فیض خدا
چرا که هست ز انوار فیض حق پیدا
بنازم این همه الطاف خالق یکتا
صفای باطن و روح مجرد و زیبا
که تا رضا شود از تو خدای ارض و سما
بیابی باطن زیبا تهی ز جرم و خطا
به چشم دل تو ببینی نگار مه سیما
«فنائی» می‌شوی و می‌رسی به فیض دعا

………….افسانه………….

به رویم ساقیا بگشا در میخانه را امشب
می آتش نما در ساغر من ریز ای ساقی
نباشد هیچ کس غیر از من و تو اندرین منزل
خمار من به یک ساغر نمی‌گردد ز سر بیرون
چراغان می‌شود از پرتو حسن تو این محفل
ز اسرار من و تو هیچ کس واقف نخواهد شد
«فنائی» گریه‌ها می‌کردم و افسانه می‌گفتم

لبالب کن ز روی مرحمت پیمانه را امشب
که تا بینم فروزان از رخش این خانه را امشب
درین محفل مده ره ساقیا بیگانه را امشب
بده ساقی که تا نوشم خم و خم‌خانه را امشب
به رقص آور ز ناز خود بت بتخانه را امشب
مکن افشا به نزد خلق راز خانه را امشب
یکی بر چین بساط گریه و افسانه را امشب

………..محرم اسرار………..

از مستیِ می، یافته‌ام شور و نوا را
مستانگی آموز و ز سر نِه خرد و هوش
با عشق توانی برسی بر سر مقصود
دامن مکن آلوده تو با لوث معاصی
با نفس بد اندیش خود ای دوست بدی کن
از زهد ریایی گذر و عشق بیاموز
از یاد مبر صبح و مسا ذکر خداوند
برخیز و بزن باب در دوست به شب‌ها
منصور شو از عشق، برو تا به سر دار
خواهد ز خدا روز و شب از عشق «فنائی»

مستانه و فرزانگی و صدق و صفا را
تا بنگری بر چشم دلت نور و ضیا را
از جان بگذر تا که بیابی تو بقا را
لازم منما در حق خود جور و جفا را
تا او نبَرد از کف تو شرم و حیا را
سوزان، تو به آتش، همه سالوس و ریا را
حیف است که بی ذکر بَری صبح و مسا را
تا باز کند بر رخ تو باب ولا را
کز خون تو بینند به زمین، نقش خدا را
تا محرم اسرار بسازد دل ما را

………الطاف رحمانی………

الهی بر روان من
به مغز استخوان من
به دست و چشم و گوش من
به این جوش و خروش من
به جسم و جان و اعضایم
به های و هوی شب‌هایم
به قلب زار و نالانم
به این روز پریشانم
بخوان تو ماجرای من
به درد بی دوای من
گشا کار من حیران
به روح و جسم این نالان
نشین در روبروی من
به حلقوم و گلوی من
مرا در عشقت ای جانان
به دید من تو از احسان
بگیر از لطف دست من
به چشم می‌پرست من
«فنائی» از دل و از جان
به صبح و در مسای آن
رسانم از کرم آسان
به این مقصودم ای سبحان

به روح ناتوان من
نوای خویشتن افکن
به فکر و عقل و هوش من
صدای خویشتن افکن
به سوز و آه و غوغایم
ندای خویشتن افکن
به چشم کور و ناخوانم
رضای خویشتن افکن
ببین صدق و صفای من
دوای خویشتن افکن
به دست خویش ای سلطان
شفای خویشتن افکن
توجه کن به سوی من
ثنای خویشتن افکن
فنا گردان تو ای رحمان
لقای خویشتن افکن
مده شاها شکست من
حیای خویشتن افکن
تو را می‌خواند ای جانان
ضیاء خویشتن افکن
به پابوس شه مردان
وفای خویشتن افکن

………….الهی نامه………….

الهی بنده‌ام دیوانه‌ی تو
نشانت یافتم از روی باور

الهی بندگی از من نزد سر
شدم وابسته‌ی نفس ستمگر

الهی پیشه‌ام بنما تو تقوا
که تا خدمت کنم بر بندگانت

الهی کن عطا از لطف و احسان
به آن راهی که خواهی کن روانم

الهی بر من محزون حیران
نگاهی کن ز لطف خویش یا رب

الهی مست مستان تو هستم
به دور لاله و گل مدتی شد

الهی مانده‌ام سرگشته و زار
ببخشا قوتی اندر روانم

الهی بر دل شوریده‌ی من
توان بذل و بخشش را عطا کن

الهی سر کنم افسانه‌ی تو
ز ایام جوانی تا به اکنون

الهی همچو بلبل ده زبانم
نجاتم ده تو از هر گونه وسواس

الهی قوتی ده در روانم
بکن یاری مرا از لطف و احسان

الهی رحمتت را کن نصیبم
علاج درد من بنما ز حکمت

الهی بر ضمیر من نظر کن
بکن دورم ز نفس شوم بدکیش

الهی سرنوشتم تیره و تار
همی خواهم ز الطاف عمیمت

الهی طالعم را ساز روشن
به حق حرمت شاه شهیدان

الهی دیده‌ی بینا به من ده
نظر بنما به این عبد ذلیلت

الهی مست و مفتونم بگردان
به صحرای محبت‌های عشقت

خداوندا مکن دنیا پرستم
مکن محتاج دست این و آنم

الهی از کرم دردم دوا کن
ز الطاف خداوندی نگاهی

الهی ده حیا در دیدگانم
بکش نفس پلید سرکشم را

الهی الفتت را شاملم کن
توئی دانا و بینا و توانا

الهی نفس بدکار لئیمم
خداوندا ز لطف و رحمت خویش

الهی ساز دائم در خروشم
چنان زن آتشم از عشق و عرفان

نجاتم کن عطا یا رب ز احسان
من گم کرده ره را کن تو یاری

الهی بر تو من دارم توکل
توقع دارم از تو روز محشر

الهی در غم امروز و فردا
مکن در روز محشر رو سیاهم

الهی از تو می‌خواهم رضایت
نسوزانی «فنائی» را به دوزخ

الهی خاک ما آباد گردان
نجات ما ببخشا زین غم و رنج

الهی مالک‌ الملک جهانی
ببین بر ملت مستضعف ما

الهی این بلا را دور گردان
به آه و ناله‌ی اشک یتیمان

الهی خلق ما آواره گشتند
نگر در این بلای ناگهانی

الهی تو سزاوار ثنائی
ز لطف و رحمت و الطاف و اکرام

الهی توئی از سما تا سمک
سماواتیان در سما ذکر تو

الهی توئی قادر لایزال
ز لطف و کمال خدائی خویش

سرا پا جرمم و تقصیر یا رب
ببخشایم تو از لطف و عنایت

الهی مراد دل خسته‌ام
به جز لطف پروردگاریّ تو

الهی به جاه و جلال و رسول
که حاجات این خسته دل را برار

الهی به حق سیدالمرسلین
ز الطاف و رحمت نما تو نظر

الهی به حق سیدالانبیا
ز حرص و هوا و غرور و هوس

نازم آن ذات کبریایی تو
دست من گیر و یاری‌ام بنما

 

 

 

اسیر باده و میخانه‌ی تو
میان کشور دل، خانه‌ی تو

دو چشمم کور گشت و گوش من کر
ببخشا ای خدای بنده پرور

مرا یاری نما امروز و فردا
برای مستمند و زشت و زیبا

طریق بندگی از راه عرفان
مکن دیگر خطاها را تو پرسان

که ره گم کرده‌ام از نفس و شیطان
که هستم بی کس و زار و پریشان

چو بلبل در گلستان تو هستم
که اندر شکر احسان تو هستم

غریب و بی کس و بی یار و غمخوار
که تا فارغ شوم زین رنج و ادبار

الهی بر دل غمدیده‌ی من
به دست و پا و گوش و دیده‌ی من

برای از خود و بیگانه‌ی تو
به دل دارم هوای خانه‌‌ی تو

که تا حمد و ثنایت را بخوانم
که من عبد ذلیل و ناتوانم

که در صبح و مسا قرآن بخوانم
ز درگاهت برون یکدم مرانم

که جز تو کس ندارم من غریبم
که هستی مونس و یار و طبیبم

مرا از هست و بود من خبر کن
قبول رحمتت این بی‌بصر کن

شده از دست نفس شوم بدکار
که دورم سازی از تشویش و آزار

ببر زین شوره‌زارم سوی گلشن
به مشهد ده مرا مأوا و مسکن

ضمیر روشن و زیبا به من ده
جواب ناله‌ها یکجا به من ده

بنام خویش مضمونم بگردان
سراپا همچو مجنونم بگردان

که من دلبسته‌ی عهد الستم
که من روزی خور خوان تو هستم

مرا دور از غم و رنج و بلا کن
به این عبد ذلیل بینوا کن

که تا نامحرمان از خود برانم
براه خویشتن بنما روانم

به بحر رحمت خود واصلم کن
به راه دین احمد عاملم کن

به پیری هم کشد مثل قدیمم
بکش از چنگ شیطان رجیمم

که تا از باده‌ی توحید نوشم
که تا از پختگی بر خود بجوشم

تو از دست هوای نفس و شیطان
که تا یابم طریق آل عمران

به ذات پاک تو کردم توسل
که مگذاری بلغزم بر سر پل

نیندازم که هستم بی سروپا
که هستی خالق بی مثل و همتا

رضا و رحمت و مهر و وفایت
به حق انبیا و اولیایت

دل مستضعفان را شاد گردان
ره صحرا به ما آزاد گردان

خداوند زمین و آسمانی
که می‌سوزد به قحطی و گرانی

دل هر فرد ما مسرور گردان
نجات از فتنه‌مان منظور گردان

ز جنگ و فتنه‌ها دل پاره گشتند
همه مستضعف و بیچاره گشتند

که در کون و مکان یکتا خدایی
گذر از جرم و عصیان «فنائی»

ز صنع تو شد ملک و ماه و فلک
بگویند ز جان و ز دل یک به یَک

الهی توئی صانع بی مثال
رسانم به سرحد علم و کمال

رهایم کن از این زنجیر یا رب
به شب‌ها ناله‌ی شب‌گیر یا رب

عطا کن که از خویشتن رسته‌ام
در دیگران بر رخم بسته‌ام

به حق حسین و به جان بتول
نما عرض این بینوا را قبول

به جان محمد به سویم ببین
به این بنده‌ی مستمند حزین

که از نفس دون پرورم کن جدا
بسازم جدا و نمایم رها

که دهد زیب بر خدائی تو
تا شوم فانی و «فنائی» تو

 

الهی ساز نزدیکم به قرب و عزت و تقوا
ببخشایم توانِ آن که دوری گیرم از دنیا
یقین دارم که می‌بخشی ز لطف خاص و عام خویش
گناهان من محزون سرگردان ز سر تا پا

الهی ساز بیدارم از این غفلت به آسانی
تو مگذارم ازین بیش ای خدا بر جهل و نادانی
بکن روشن دل تاریک من از نور عرفانت
که تا گردد زوایای دل من پاک و نورانی

الهی تا کجا باشم به چنگ نفس دون‌پرور
رهائی ده مرا یا رب ز قید و بست آن کافر
ببخشایم توانی ز آنکه در فیض سحرگاهی
شوم بیدار از خواب و به پا خیزم من از بستر

ز دست نفس سرکش سوخت یا رب استخوان من
گذشت در خواب غفلت نوجوانی و زمان من
کنون گردیده‌ام پیر و قدم خم گشته از عصیان
ازین کیفر ز لطف خویشتن بخشا امان من

سوختم یا رب درین وادی ز رنج و اضطراب
وز جفای نفس سرکش مانده‌ام اندر عذاب
یاری‌ام بنما خدایا از ره لطف و کرم
تا ز جان و دل کنم راه رضایت انتخاب

………….نعم المجیر………….

خدایا تو باشی مرا اتکا
ز الطاف لطف و کرم ای خدا
به ذکرت روان کن زبانم چنان
سپردم بنام تو پایان خویش
ز تو خواهم ای ذات پروردگار
خدایا دو چشمم نما اشکبار
به عفوت نمایم خدایا قرین
چنانم نما تا نگردم سوا
ز عشقت دل و جانم آسوده کن
که تا در تنم از تو باشد نفس
طریقت گشا بَر رُخ من عیان
تو هستی دلیل ره بندگان
تو نعم المجیر و تو نعم النصیر
وجود بشر یافت از تو وجود
توانی بده تا کنم سجده‌ات
دلم را ز عشقت کنون زنده کن
دل تارم از عشق روشن نما
بکار از کرم در ضمیر دلم
ز سیلاب اشکم تو آبش بده
تو مگذار از لطفت ای کارساز
تو هستی خداوند لیل و نهار
تو ازحال هر بنده‌ی خوب و بد
به روز قیام و به وقت حساب
به روز قیام و در آن رسته خیز
تو را ای خداوند مهر و وفا
تو را ای خداوند حی غفور
به پیشت کنون می‌کنم اعتراف
همان نفس شیطان دون رجیم
ز تو خواهم ای خالق مهربان
کسی از در رحمتت ناامید
تو خود داده‌ای این نوید آشکار
که هر بنده‌ای با دو چشم پر آب
تمامی آن جرم و عصیان آن
نویسم گناهان او را ثواب
ز الطاف لطف و کرم ای خدا
بحق علی آن ولی خدا
ز شیطان دون و هوا و هوس
به ذکر و به اذکار و راز و نیاز
تو مگذار از لطفت اندر جزا
ببخشا «فنائی» زارِ فگار

روانم نما در طریق هدا
طریق هدایت برویم گشا
که بینم به قلبم جمالت عیان
گشا بَر رُخم باب احسان خویش
مگردانیَم در دو کُون شرمسار
ز خوفت به روز و به شب‌های تار
تو مگذار اُفتَم به روی زمین
ز تو یک نفس من به صبح و مسا
مرا در طریق خود آماده کن
جز از تو توکل نسازم به کس
که بینم تو را در عیان و نهان
توئی آگه از حال پیر و جوان
تو نعم المراد و تو نعم المجیر
سزد بر وجودت رکوع و سجود
روانی بده تا شوم بنده‌ات
به عشقت دل و جانم ارزنده کن
زمین دلم را تو گلشن نما
تو تخم محبت به آب و گلم
اگر غیر آید جوابش بده
که دستم به غیر تو گردد دراز
سریع الحسابی به روزِ شمار
رسی از کریمی به زیر لحد
بگوئی به تک تک سریعا جواب
نه پای فرار و نه جای گریز
تو را ای خدواند حمد و ثنا
که باشی کریم و رحیم و صبور
که رفتم به راه کج و انحراف
ز من برد وقت گناه خوف و بیم
که تا بخشیم از کرم رایگان
نرفته برون از سیاه و سفید
به پیر و جوان و صغیر و کبار
بیاید به درگاه من با شتاب
ببخشم ز الطاف خود رایگان
که تا فارغ آید به روز حساب
ز عصیان من در گذر ای شها
نما یاری من به صبح و مسا
نجاتم بده و به دادم برس
برویم ز الطاف خود باز ساز
سیه روی خیزم مَنِ مُبتلا
به هنگام مردن بروز شمار

………….چون و چرا………….

بنازم خداوند جان آفرین
بهشت آفریده است و هم دوزخی
ز اعمال هر بنده‌ای خوب و زشت
یکی را مکانش نماید به نار
هر آنچه بخواهد چنان می‌کند
گهی پرورد از کرم دشمنان
کسی را مجالی به چون و چرا
زمانی به آن دشمنانش عطا
چو فرعون و نمرود و امثال آن
هزاران هزاران بشر را هلاک
پس از آن همه قدرت و اقتدار
مُخَیَّر بُوَد چون که در اختیار
بزیبد خدائی به ذات خدا
رساند به خُورَّندِگان آب و نان
به کرمی که در سنگ و صخره نهان
به آن که دهد عزت و اقتدار
کسی را که در ذلت اندازد آن
سزاوار ذات همان بی نیاز
خدایا به من از کرم کن عطا
خدایا گناهانم افزون بُوَد
گنه کردم از ناتوانی نفس
اگر تو نبخشی گناهان من
ز اعمال زشت من شرمسار
تو بخشنده‌ای ای خدای غفور
تویی صابر و غافر و مهربان
بحق رسول و به جان بتول
به حق حسین و حسن ای شها
بحق علی آن ولی خدا
ز جرم و گناه و خطایای من
تو قبل از مماتم ببخشا خدا
بود عفو تو بیشتر از یقین
ز الطاف و لطف و کرم ای رحیم
به هنگام مرگم رسان ای شها
چو در قبر ماندم منِ ناتوان
تو در برزخ و قبرم ای کار ساز
گذر از «فنائی» که جز تو خدا

که او آفرید آسمان و زمین
جهان افریده است وهم برزخی
دهد جای در دوزخ و در بهشت
دگر را به فردوس سازد قرار
چنانچه بخواهد همان می‌کند
کُشد از محبت گهی دوستان
نباشد یک آنی به حکم خدا
دهد عزت و قدرت و ملک و جا
که بودند و هستند از سرکشان
نمودند همه بی‌گنه زیر خاک
شدند در بلاها و غم سر دچار
گرفته ز قدرت چنین اقتدار
که خلقت نموده است ارض و سما
به قدر کفایت به انس و به جان
دهد برگ سبزش به سگ استخوان
نه بتوان از او بس گرفت روزگار
کجا دست او را گرفت این و آن
بود آنچه بخشد به اهل نیاز
طریق هدایت ره مصطفی
ز اعداد و القاب بیرون بود
به فریاد من ای کریما برس
بسوزد به آتش دل و جان من
سیه می‌شود محشر ای کردگار
ببخشا گناهان من ای صبور
گذر از کرم از منِ ناتوان
ببخشا و عذر مرا کن قبول
بر آور تو حاجات این بینوا
رسانم تو در کعبه و در منا
گذر از سر لطف مولای من
که چشمم بود بر عطای شما
ز جرم و گناه من دل حزین
مگردان تو رویم سیاه ای کریم
علی و محمد امام رضا
به فریاد من شاه مردان رسان
به رویم در رحمتت باز ساز
ندارد به جز تو به کس اتکا

………….خدای احد………….

ستایش خدایی که می‌خوانمش
به کندی اگر خواندمت ای خدا
فرا خوان تو این بنده‌ی ناتوان
عقوبت مکن ای خدای احد
به مکرت مکن با من از حیله کار
رهی ده که خیرت به دست آورم
نجاتی نباشد به ما بندگان
فقط ذات پاکت بُود بی‌نیاز
کسانی که بد کرده‌اند پیشه‌اش
کسی که ز فرمان تو شد برون
شناساندی بر من شناسایی‌ات
شدی بر من بنده تو رهنما
ز الطاف خواندی بسی بندگان
اگر تو نبودی من ناتوان
بده پاسخم را ز لطف ای حبیب
ستایش سزاوار ذات خداست
عطا می‌نماید ز لطف آن عزیز
هر آن حاجتی را که خواهی از آن
صدایش نمایی چو در هر لسان
به هر خلوتی گر صدایش کنی
به درگاه آن خالق بی‌نیاز
ز لطف و عطاهایت ای کردگار
فقط کافی است تا شناسا شوی
شوی محو رخسار آن نازنین
بخواه استعانت از آن کارساز
بخواه آنچه می‌خواهی از آن کریم
بشو عاشقش تا شوی رستگار
به شب‌های تار عشق او را بجو
سحرها چو عشاق شو ذاکرش
مده از کف خویش راه خدا
مجو جز ره او ره دیگران
بزن حلقه اندر درِ آن نگار
مجو حاجت خود به جز آن جناب
ز فضلش مشو هیچ گه ناامید
ز الطاف و لطف و کرم ای خدا
به جرمش مبین و به لطفت نگر

خداوند هر دو جهان دانمش
گذر از خطای من بینوا
به سوی خود ای خالق انس و جان
به جرم گناهم مرا در لحد
که شرمنده هستم به روز شمار
به غیر تو هر جا شکست آورم
به جز یاری‌ات ای خدای جهان
که نیکان شد از یاری‌ات سرفراز
کنی خشک از بیخ و بن ریشه‌اش
بزودی نمودی وُرا واژگون
شناسایی ذات یکتایی‌ات
بنازم ره و راه و رسمت خدا
به سوی خود از لطف خود مومنان
ره خویش گم کرده بودم عیان
دعایم اجابت نما ای مجیب
که او واقف از راز شاه و گداست
به هر بینوا او غذای لذیذ
روا می‌نماید ز لطفش عیان
جوابت همی گوید آن مهربان
به آسانی آن دم رضایش کنی
نه پارتی به کار آید و نی جواز
امانم بده تا شوم رستگار
تو محو رخ آن توانا شوی
که تا او بخواند تو را از یقین
که بر تو دهد عمر خوب و دراز
که تا بخشدت از کرم آن رحیم
بیابی به کف عزت و اقتدار
که تا بخشدت از کرم آبرو
به هر جا که هستی ببین حاضرش
که تا یابی عزت به هر دو سرا
که تا در گشاید برویت عیان
که تا خواندت از کرم کردگار
که تا او نماید تو را کامیاب
که او قابل التوب است و حمید
ببخشا «فنائی» به هر دو سرا
که هستی تو بخشنده و دادگر

………….آفاق و انفس………….

بنام خدایی که الطاف او
بنام خداوند خلق جهان
بنام خدواند روز جزا
دو چشم و دوگوش، دو دست و دو پا
حقیقت بود ذات یکتای او
خبیر و بصیر و توانا بُوَد
خوشا نشئه‌ای کز خدا بر سر است
ببیند خدا را به عین شهود
فرستد به روح محمد درود
نماید وسیله به روزِ شمار
ز پستان مادر نخستین که شیر
بگفتا بنوش ای پسر شیر من
طریقش طریق خدا و رسول
که قرب خدا گشته سرمایه‌ام
بُوَد محکم و ثابت و استوار
بود کهف من در عیان و نهان
منم کلب احمد به صبح و مسا
دو دستم بر آن کهف باشد دراز
ز وحدت شناسی شدم اهل راز
«فنائی» به صبح و مسا آشکار

جهانی گرفته است اوصاف او
که بر جن و انس است روزی رسان
که بر ما ز الطاف کرده عطا
عنایت نموده ز لطفش خدا
که در سینه‌ی ما بُوَد جای او
به هر جا که باشیم با ما بُوَد
شیرین کام او زین می و ساغر است
میان دل و سینه‌اش وانمود
به آن عترت پاک او بی حدود
محمد و آلش به خود برقرار
بنوشیدم از لطف حی قدیر
برو بر طریق و به تدبیر من
که کردم من از شیر مادر قبول
که مستحکم است از ولا پایه‌ام
دلم بر امید خدا برقرار
به مهر محمد به هر دو جهان
غلامم همیشه به آل ابا
که تا گردم اصحاب آن کهف راز
ز سجده رسیدم به راز و نیاز
کند شکر ذات خدای کبار

………….مناجات………….

من آن بنده‌ی رو سیاه توام
به بدکاری من مَبین ای خدا
عقوبت مکن بر گناهان من
تو مگذار ای ذات با اقتدار
به دستت زمام من بی خرد
اگر واگذاری به حالم مرا
ز احسان و لطف و کرم ای خدا
گنه کار و محزون و آواره‌ام
به الطاف بی حد و پایان تو
همی خواهم از تو وفای تو را
تو ستاری و باشی هم پرده‌دار
ز الطاف و اکرام خود ای امیر
رهی را به من از کرم باز کن
از این بیش ای ذات با اقتدار
بپوش و گذر، زین گناهان من
گناهان این بنده‌ی رو سیاه
همی خواهم از تو و دارم طلب
بکن روزیم از کرم ای شها
حیایی عطا کن به چشمان من
به قلبم عطا کن تو ای دادگر
دلم را ز نور رخت زنده کن
به سویت کشان از کرم ای جلیل
به دامت دلم صید بنما چنان
به حالم تو مگذار از این بیشتر
بگفتی که بر بندگانم عطا
من از تو همی خواهم ای کردگار
زبانی عطا کن که در صبح و شام
رضای تو خواهم به صبح و مسا
به صبح و مسایم نظر کن چنان
ز الطاف خود ای خدای غفور
رضای خودت را به قلبم عیان
ز اکرامت ای خالق ذوالمنن
ز نفس پلید و ز شر رجیم
به هنگام مردن زبان مرا
ز شیطان در آن لحظه‌ام دور کن
در آن دم که جسم من ناتوان
جوابی ندارم به جز رحمتت
به زیر لحد رس تو بر داد من
جواب سئوالات آن دو ملک
تو مگذار تا بر من ناتوان
درست است گنهکار و شرمنده‌ام
ولی با همان شرمساری عیان
ز آن خالق مهربان غفور
ز آن رحمت بی شمارت چنان
کسی را که میزبان باشد کریم
«فنائی» در آن ورطه مهمان توست
بحق علی و به جان رسول

که محتاج لطف و عطای توام
ز شر شیاطین بسازم سوا
بپوش از کرم جرم و عصیان من
که از راه و رسمت نمایم فرار
بگیر و مگردانم از خویش رد
شوم رو سیه من به هر دو سرا
ره رستگاری به رویم گشا
مکن امتحانم که بیچاره‌ام
فقط چشم من هست و احسان تو
ندارم توان جزای تو را
مدر پرده‌ی من به روز شمار
مگردان خجل این حقیر فقیر
به راه و رسومت مرا ساز کن
هر آنچه که گشته ز من آشکار
تو نادیده بر گیر عصیان من
ببخشا ز احسانت ای پادشاه
ره و رسم تقوا به روز و به شب
تو پرهیزگاری و شرم و حیا
که بیرون نگردد ز فرمان من
که یاد تو باشد به شام و سحر
تو این بنده‌ی خویش را بنده کن
من بنده‌ی مبتلای ذلیل
که جز تو نبینم به هر دو جهان
مرا ساز با خویش نزدیکتر
نمایم هر آنچه که خواهد ز ما
که بر من نما رحمتت را نثار
کنم شکر لطف تو را من تمام
که بر من نمایی ز لطفت عطا
که با چشم دل بینمت من عیان
ز ذکر و نیایش مسازم تو دور
ببخشا به این بنده‌ی ناتوان
بسازم تو نزدیک با خویشتن
سوایم نما از کرم ای رحیم
به تصدیق توحیدی خود گشا
به عشق ولایت دلم نور کن
گذارند به قبر و بسازند نهان
بود چشم من بر تو و همتت
شنو از کرم آنگه فریاد من
به من گوی از لطف خود یک به یک
زنند بر سرم گرز آتش فشان
ز ره مانده، بدکار و بد بنده‌ام
تو را خوانده‌ام خالق مهربان
در آن ورطه رحمت نماید ظهور
کنم استفاده من میهمان
ندارد در آن ورطه او خوف و بیم
امیدوار اکرام و احسان توست
تو بنما مناجات او را قبول

………….خدای جلیل………….

ز احسان و لطف و کرم ای خدا
که غیر تو یا رب من ناتوان
به دنیا و عقبی و صبح و مسا
اگر خواهی دنیا و عقبی از آن
ببخشاید او بندگانش چنان
ز لطف و کرم خالق انس و جان
به جز آنکه از ذات والای او
جفا کرده در حق خود آن چنان
سزاوار دوزخ بود منکران
کسی کو رفیق خدا می‌شود
رفاقت بکن ای پسر با خدا
رفیق خداوند حی غفور
حضور خداوند کون و مکان
مکن یک نفس خویش از او جدا
خدای غفور و خدای صمد
کسی کز ازل تا ابد پادشاست
به حکم خدواند حق المبین
به یوم قیامت خدای جهان
که از ریزش ناگهانش جبال
هر آنچه که جا دارد اندر زمین
ز انس و ز جن از سما و سمک
به دستور ذات خدای جلیل
به امر خداوند با اقتدار
همه مردگان از یمین و یسار
ببینی که هر بنده‌ی خوب و بد
ز حول قیامت در آن رستخیز
در آن رستخیز قیامت عیان
به میدان محشر ز بهر جواب
ز جرم گناهان بس بیشمار
به جز احمد و آل اطهار آن
به جز انبیا و بجز اولیا
به جز مومنین خدا باخبر
به جز آن شهیدان پاک و صفا
به جز آن فقیران از خود گذر
به جز اغنیائی که در روزگار
به جز عالمی کو ز بهر خدا
هدایت نموده به صبح و مسا
چنین بندگان بی سئوال و جواب
من خسته‌ی بی نوای فگار
به میدان محشر به روز حساب
تمنا ز تو دارم ای دادرس
ببخشا ز لطف و کرم ای خدا

به حالم نظر کن به صبح و مسا
کسی را ندارم به هر دو جهان
به جز تو کسی نیست حاجت روا
عطا می‌نماید به تو رایگان
ز الطاف و لطف و کرم مومنان
ببخشد گناه همه بندگان
شده منکر از ذات یکتای او
ز شرک و ریا فرقه‌ی کافران
به روز قیامت همه مشرکان
ز اندوه و ماتم سوا می‌شود
که تا گردی ارزنده و پر بها
همیشه خودش بیند اندر حضور
تغافل گناه است بر عاقلان
که هست ناظر فعل و افعال ما
بود پادشاه از ازل تا ابد
فقط او خداوند هر دو سراست
فنا می‌شود آسمان و زمین
زمین را بلرزاند آن دم چنان
ز بیخ و ز بن می‌رود در زوال
دهند جان به جانانِ جان آفرین
به حکمش فنا می‌شوند یک به یک
دهد جان به جانان خود جبرئیل
شود روز محشر همان دم قرار
برون گردد از قبرها بی قرار
شده زنده بیرون همه از لحد
نه جای فرار و نه راه گریز
دوباره شود زنده این مردگان
ستاده به پا بنگری شیخ و شاب
در آن ورطه باشیم ما شرمسار
که باشند شافع ما امتان
که بر بندگان بوده‌اند رهنما
که بر خدمت خلق بستند کمر
که از جان گذشتند در راه خدا
که کردند مناجات شام و سحر
به راه خدا کرده مالش نثار
عمل کرده بر علم خود بی ریا
بسی بندگان خدا از صفا
روند در بهشت آن زمان بی حساب
که هستم به پیش خدا شرمسار
چگونه دهم من برایت جواب
که بر من ز الطاف و لطفت برس
«فنائی» محزون بروز جزاء

………….خدای صبور صمد………….

خدایا خدایی سزاوار توست
تویی آن خدای غفور و احد
به هر بنده‌ات می‌نمایی نظر
دهی رزق وافر به ما بندگان
به هر بنده واجب بود کز ادب
تویی مهربان‌تر ز مام و پدر
ز ذرات عالم ز ارض و سما
ز ستاری عیب همه بندگان
تو ارض و سما را فنا می‌کنی
کنی زنده خلق جهان در قیام
به میدان محشر در آن گیر و دار
خدا قاضی است و محمد شفیع
کسانی که بر مسجد و بر نماز
کسانی که از حج و خمس و زکات
کسانی که خورده شراب و ربا
کسانی که کرده چپاول عیان
کسانی که با کبر و زور و غرور
چو بی توبه میرد اگر زین جهان
بُوَد بسته چِشمِ منِ ناتوان
ندارم به کف چیزی روزِ شمار
خدایا همه عمر من در خطا
خطا کار و شرمنده‌ام ای احد
ز لطف خداوندیت ای جلیل
ذلیل و خطا کار و درمانده‌ام
گر افشا نمایی به روز جزا
ز عصیان پی در پی و بی‌حساب
تو مگذاری ای خالق مهربان
اگر در جهنم روانم کنی
شود شاد و خرم به دوزخ عیان
به حال من بنده‌ی ناتوان
ز من پرسند آن منکران خدا
همی کردی سجده تو اندر نماز
همی گفتی از روی حق الیقین
تو او را همی گفتی حیّ و ودود
تو او را همی خواندی بس مهربان
تو او را همی گفتی هست آن رحیم
تو او را همی خواندی فریاد رس
تو می‌گفتی او چاره ساز من است
ز بس هر کجا می‌زدی لاف او
چگونه خدای تو آن ذات پاک
ز چه آن خداوند بس مهربان
چگونه بگویم خدایا جواب
درست است خطا کارم و پرگناه
تو باشی خدا و تو بخشنده‌ای
من زار افسرده را ای رحیم
اگر در بهشتم نمایی روان
ازین بخشش و لطف و احسان تو
علی و محمد حسین و حسن
ز بهر که آنان شوند از تو شاد

که عقل و خرد محو آثار توست
تویی آن خدای صبور و صمد
ز لطف و عنایت به شام و سحر
ز احسان و لطف و کرم رایگان
کند شکر احسان تو روز و شب
تویی واقف از راز جن و بشر
تو آگاهی داری به صبح و مسا
بسازی نهان و نسازی عیان
قیام و قیامت به پا می‌کنی
زن و مرد و پیر و جوان را تمام
که هست روز دشوار و بس تیر و تار
حساب خلایق بگیرند سریع
ز بی منطقی کرده‌اند احتراز
شده منکر از آنکه کرده وفات
ز مستی فراموش کرده خدا
حقوق زن و مردِ بی آب و نان
گرفته حقوق خلایق به زور
دو چشمش به محشر بُوَد خون چکان
به الطاف و عفو خدای جهان
به جز رحمت و بخشش کردگار
گذشته به غفلت به صبح و مسا
به نزد تو در محشر و در لحد
ببخشا به این عبد زار و ذلیل
ز عصیان به نزد تو شرمنده‌ام
به نزد خلایق خطای مرا
شوم از خجالت در آن ورطه آب
که گردم خجل نزد پیر و جوان
به آتش فرو جسم و جانم کنی
چو در آتشم بنگرند منکران
کند خنده شیطان و شیطانیان
که تو ذات حق را به صبح و مسا
خدا را که ذاتش بُوَد بی نیاز
که او هست خداوند جان آفرین
همی خواندی بر ذات پاکش درود
زبانت به ذکر و ستایش روان
بود او قدیر و خبیر و کریم
تو او را همی گفتی مولا و بس
به هر دو جهان کار ساز من است
بُدی غرق در بهر اوصاف او
نبخشیده جرمت سپردت به خاک
فرستاده‌ات نزد ما منکران
بر آن ملحدان در حضور و غیاب
ز عصیان شده نامه‌ی من سیاه
منم عبد محزون شرمنده‌ای
ز رحمت میندازم اندر جهیم
ز الطاف و لطف و کرم رایگان
شوند شاد و خرم امامان تو
شوند از تو خشنود ای ذوالمنن
ز جرم «فنائی» گذر ای جواد

………….طریق هدایت………….

خدایا به لطفت به صبح و مسا
طریق هدایت به رویم گشا
زبانم به ذکرت خدایا روان
به ذکر و به فکرت مرا ای کریم
گشا بر رخم باب احسان خویش
ز تو خواهم ای ذات پروردگار
خدایا دو چشمم نما اشکبار
به عفوت نمایم خدایا قرین
چنانم نما تا نگردم سوا
مرا در طریق خود آماده ساز
طریقی گشا بر رخ من عیان
که تا در تنم باشد از تو نفس
تویی هم طبیب و تویی هم حسیب
تویی هم نصیر و تو نعم الوکیل
تو هستی دلیل ره بندگان
وجود بشر یافت از تو وجود
توانم بده تا کنم سجده‌ات
دلم را به عشقت کنون زنده کن
بکار از کرم در ضمیر دلم
ز سیلاب چشمم تو آبش بده
تو مگذار از لطفت ای کار ساز
تویی قادر متّعال و کریم
ز عصیان من درگذر ای خدا
عطا کن تو توفیق بر این فگار
ببخشم تو قبل از ممات از کرم
تو مگذار ای خالق ذوالمنن
به هنگام مرگ ای خدای مجید
چو بگذارَدم در لحد ای خدا
شب اول قبر من شاد کن
به میدان محشر «فنائی» زار

روانم نما در طریق هدا
به چشمم عطا کن تو شرم و حیا
نما ای خداوند هر دو جهان
بگردان تو مشغول خویش ای رحیم
سپردم به نام تو پایان خویش
مگردانیَم در دو کون شرمُسار
ز خوفت به روز و به شب‌های تار
تو مگذار افتم به روی زمین
ز تو یک نفس من به صبح و مسا
ز عشقت دل و جانم آسوده ساز
که بینم تو را در عیان و نهان
جز از او توکل نسازم به کس
تویی هم رقیب و تویی هم حبیب
تو نعم المراد و تو نعم الخبیر
تویی آگه از قلب پیر و جوان
سزد بر وجود شریفت سجود
روانی بده تا شوم بنده‌ات
ز عشقت دل و جانم ارزنده کن
تو تخم محبت به آب و گلم
اگر غیر آید جوابش بده
که دستم به غیر تو گردد دراز
تو هستی کریم و رئوف و رحیم
ببخشا به قلبم تو خوف و رجا
که ذکر تو گویم به لیل و نهار
به حق علی آن امام امم
سیاه روی بیند مرا مرد و زن
شفیعم بگردان حسین شهید
به دادم رسان تو شه اولیا
در آن شب مرا از غم آزاد کن
ببخشش ز لطف خود ای کردگار

………….خداوند روزِ شمار………….

خدایا ز الطاف و جود و سخا
شفا ده به درد من ناتوان
ز الطاف و لطف خود ای ذوالمنن
طبیبا من خسته را از یقین
به این عبد محزون خود از وفا
تو هستی خداوند لیل و نهار
تو بر حال هر بنده‌ی خوب و بد
به روز قیام و به وقت حساب
پشیمانم اکنون من شرمسار
ز تو خواهم ای خالق انس و جان
خدایا ز احسانت از من گذر
تو مگذارم از لطفت اندر جزا
من خسته و مبتلای فگار
هر آنچه که سرزد ز من از خطا
ز لطف خود ای خالق انس و جان
تو را ای خداوند رب جلیل
تو را ای خداوند لیل و نهار
تو را ای خداوند مهر و وفا
تو را ای خداوند حی غفور
به پیشت کنون می‌کنم اعتراف
چو از کید شیطان دون رجیم
ز من برد فکر و قرارم چنان
ز تو خواهم ای خالق مهربان
کسی از در رحمتت نا امید
تو خود داده‌ای این نوید آشکار
که هر بنده‌ا‌ی با دو چشم پر آب
تمامی آن جرم و عصیان آن
نویسم گناهان آن را ثواب
ز الطاف لطف و کرم ای خدا
ز شیطان دون و هوا و هوس
در ذکر و اذکار و راز و نیاز
طریق هدایت به رویم گشا
تو یک آنی از لطف خود ای رحیم
ببخشا «فنائی» محزون و زار

به من از کرم ده تو صدق و صفا
سرِ پا مرا ساز ای مهربان
ببخشا شفا بر دل و جان من
تو مگذار افتم به روی زمین
عطا کن تو از لطف و احسان شفا
سریع الحسابی به روز شمار
رسی از کرامت به زیر لحد
بگویی به تک تک سریعا جواب
ز رفتار زشت خود ای کردگار
که تا بخشیَم از کرم رایگان
که هستم سیاه روی بی بال و پر
سیاه روی بیند مرا اقربا
که هستم ز جرم و گناه شرمُسار
ز نادانی من به صبح و مسا
ببخشا گناهان این ناتوان
تو را ای خداوند رب جمیل
تو را ای خداوند روزِ شمار
تو را ای خداوند صبح و مسا
که هستی کریم و رحیم و صبور
که رفتم به راه کج و انحراف
ز من بُرد وقت گناه خوف و بیم
که چون کور در چاه فکندم عیان
که تا بگذری از من ناتوان
نرفته برون از سیاه و سفید
به پیر و جوان و صغیر و کبار
بیاید به درگاه من با شتاب
ببخشم ز الطاف خود رایگان
که تا فارغ آید به روز حساب
نما یاری من به صبح و مسا
نجاتم بده وُ به دادم برس
به رویم ز الطاف خود ساز، باز
بگردانم از لطف خود پارسا
به حالم تو مگذاریَم ای کریم
به هنگام مرگ و به روز شمار

………….قدر نعمت………….

پیش از آن گاهی که گردی ناتوان
آنکه باشد او صحت‌مند و شفا
تا که اندر روی پا اِستاده‌ای
کشت کن تا داری اندر کف، صحت
سوم ار ثروت تو را باشد حلال
گر نمایی شکر احسان خدا
از فراغت بیشتر از اشتغال
تا تو را باشد نفَس اندر روان
پیش از آن تا مرگت آید ناگهان
تا نفس داری بکوش اندر نماز
تا نفس داری به مردم رحم کن
تا نفس داری به ارحامت برس
تا نفس داری رسان تو آب و نان
تا نفس داری به مردم یار شو
تا نفس داری بکن دردی دوا
تا نفس داری دل آزاری مکن
تا نفس داری ز نهی و منکرات
تا نفس داری مگو عیب کسان
تا نفس داری به هر شام و سحر
تا نفس داری به راه حق روان
تا نفس داری عمل بنما در آن
تا نفس داری بکن ترک ریا
پیرو خط ولایت شو ز جان
چون «فنائی» از خدا و مصطفی

قدر این نعمت صحت خوب دان
می‌تواند تا بایستد روی پا
از برای کشت و کار آماده‌ای
تا بگیری حاصلش ای نیکبخت
شکر این ثروت نما پیش از زوال
از نیازمندی تو را سازد سوا
سعی و کوشش کن تا یابی کمال
شکر کن بر خالق کون و مکان
توبه باید کرد از جرم و زیان
تا در رحمت بگردد بر تو باز
کلبه سرد یتیمان گرم کن
تا رسد بر داد تو آن دادرس
بر در هر مستمند ناتوان
بر یتیمان چون پدر غمخوار شو
تا رسد دارویت از دارالشفا
از خدا و خلق بیزاری مکن
دوری بنما تا نبینی مشکلات
تا کند ستار عیبت را نهان
شو به فکر و ذکر حی دادگر
از ره اخلاص قرآن را بخوان
تا بمانی از بلاها در امان
تا رسی در قرب حق چون اولیا
تا شوی چون عارفان نکته دان
لحظه‌ای دوری مکن صبح و مسا

………….خانه سپاس………….

گر بمیرد ز شخصی فرزندش
شکر احسان حق کند زین غم
ذات پروردگار کون و مکان
که فلان بنده‌ام ز مرگ پسر
در جواب خدای حی غفور
که سپاس تو را چو از دل و جان
می‌نمود این سخن همی تکرار
او غنی است و ما همه چو فقیر
بنده‌ی بی‌نوای در مانده
بازگشتِ تمام اهل بشر
خلقت جمله بندگان خدا
عاقبت می‌شوند همه فانی
همه دارند تعلق از دل و جان
ذات پروردگار حی غفور
در بهشت برین نما ایجاد
نام آن خانه را سپاس، گزار

داده از دست خویش دلبندش
نکند شکوه از غم و ماتم
از ملائک نماید او پرسان
بر خلایق چه گفت شام و سحر
گویند آن فرشتگان به حضور
می‌نمود شکرِ این همه احسان
که همه بنده‌ایم بر دادار
ما همه بنده‌ایم اوست امیر
دست او خالی است شرمنده
سوی خالق بود به شام و سحر
از زن و مرد و پادشاه و گدا
هست باقی خدای سبحانی
بر خداوند خالق یزدان
بر ملائک دهد چنین دستور
خانه‌ای کن برای او ، آباد
ده بر آن باب فاضل و هشیار