اشعار متفرقه
……سلام بر شهید……
سلام من به آن شهید که قلب دشمنان درید
سلام من به آن شهید که در کمال دل رسید
سلام من بر آن شهید که آوریده او نوید
سلام من بر آن شهید که سر بر آسمان کشید
سلام من بر آن شهید که گوشش حرف حق شنید
سلام من بر آن شهید که قد سرو او خمید
سلام من به آن شهید که داشت شیوهی حمید
که ای برادران دین پی شکست ظالمین
بیاورید در شکست به همت و به ضرب شصت
ز زندگانی دل برید بنام نامی خدا
وصال دوست را چو دید به چشم خویش از صفا
نجات ملت رشید ز چنگ مردم دغا
به عون خالق مجید شکست کاخ اشقیا
به زندگانی و امید نظر نکرد از سخا
ز گلسِتان گلی نچید ز بس که بود باوفا
به روی خاک و خون تپید همی نمود این ندا
بکوشید از ره یقین به صبح و شام برملا
چو این بگفت در گذشت چو بندگان پارسا
……موشی بین غار……
شاعری شصت سالهام ای مسلمین
بشنوید اکنون از این زار و حزین
بهر حفظ دین احمد پا شوید
تا شود نابود اسرائیل عیان
دشمنتان را نمایید ناتوان
میشوند از اتحادتان زبون
مدت شصت سال شد آن ظالمان
در فلسطین میکشند آنها عیان
ظالمانه سر بُرند آن ظالمین
کودکان شیرخوار بیپناه
کردهاند اشغال آن مستان دون
ای مسلمانان همه بینا شوید
دست به دست هم نهاده پا شوید
بهر قطع ریشهی این ظلم و کین
ای عرب ای مردم با اقتدار
دشمنان دون بیننگ و وقار
نفت و بنزین شما را از عراق
عبرت است بر خلق عالم در جهان
بود او مزدور آمریکا عیان
لیک در آخر چو موشی بین غار
خلق دیدند سوی تلویزیون وُرا
کردند از آن غار تا بیرون وُرا
یاری آن شوم، آمریکا نکرد
دوستی با امریکا باشد خطا
بر شما پیغام دارم این چنین
دست به دست هم دهید ای مومنین
ای مسلمانان همه یکجا شوید
دور هم یکجا شوید ای مومنان
دستشان کوته نمایید از جهان
بوش و شارون را نمایید واژگون
از زن و از مرد و از پیر و جوان
بر زمین ریزند خون مسلِمان
پیر و برنا از یسار و از یمین
میکشند آن خصم دون رو سیاه
با زبردستی فلسطین را کنون
واقف از اسرار آمریکا شوید
بهر نابودیشان یکجا شوید
قد علم باید نمایید مسلمین
ای که داری عزت نام و وقار
همچو دزدان تا بدزدند آشکار
میبرند و افکنند هر شب نفاق
مُردن صدام و همدستان آن
مدت بیست سال فرمانبر ز آن
گشته بود پنهان که تا شد آشکار
واله و افسرده و محزون وُرا
بی کس و بی یار و بس دل خون وُرا
بر غلام خویشتن پروا نکرد
مرگ گفتن بهر آن باشد روا
……فتنه و جنگ……
از جنگ شده ملت ما زار خدایا
آزادی و آرامی ما گشته مبدل
بیجرم و گنه هموطن خویشتن از چه
وز کمک بینالمللی کرده چپاول
آشوب و فتن کرده بپا مردم جاهل
آواره و بیچاره و بیآبرو کردند
در داخل و خارج به خودش خانه خریده
جنگ شیعه و سنی بوَد جهل و خرافات
بر جان هم افتاده برادر به برادر
کابل که به زیبایی بوَد شهر قشنگی
آن مردم فهمیدهی آن گشته ز اندوه
با چشم سر خویش نظر کردم و دیدم
دیدم که یکی میخورد از خون وطندار
آن دیگری در نزد زن و بچه خجل گشت
یک عده شده قوت عیالش به شب روز
آن یک بربوده به خود از خون خلایق
چندی شده آسوده و ملت همه ویران
کس نیست «فنائی» که بپرسد ز کجا کرد
افتاده به رنج و غم و ادبار خدایا
بر دشمنی و کینه و آزار خدایا
در صبح و مسا کشته ز رگبار خدایا
در روشنی روز و شب تار خدایا
بر منفعت خویش ستمکار خدایا
این ملت مستضعف و ناچار خدایا
از خون همین ملت نادار خدایا
اندر نظر مردم بیدار خدایا
حیرانم از این شیوه و این کار خدایا
وارونه شده آن گل بیخار خدایا
با رنج و غم و غصه گرفتار خدایا
بر خلق همان شهر پر ادبار خدایا
در صبح و مسا رشوهی بسیار خدایا
از مفلسی در خانه و بازار خدایا
خون جگر و آه شرر بار خدایا
سرمایهی هنگفت چه بسیار خدایا
از ظلم و از این فتنه اغیار خدایا
این دبدبه و دلار و کلدار خدایا
……گنج شایگان……
بیا مشکن دل زارم که قلب ناتوان دارم
به مطبوعات کشور بودهام همکار با پیمان
ز جام حافظ و سعدی چنان سرمست میباشم
کلام حضرت بیدل نمودم آن قدر بینا
شباب شوشتری خواندم شدم واقف ز آثارش
سر تسلیم بر خاک مزار حضرت بلبل
ز بس اندر پی آثار او در جستجو گشتم
مضامین دل انگیزش نوید تازهام بخشد
رفیقانم همه باشند ادیبان و سخن سنجان
اگر در صحبت قاری رسی وانگه تو میدانی
ز مشعوف ار بپرسی در جوابت زود میگوید
خزان و ناصری و شامل و نالان و عبدی را
حمیدالله که دارد خلق نیکو و دل سرشار
جناب سید جمیل آن نوجوان فاضل و هشیار
فراموشم نمیگردد که شامی از وفاداری
دو شاعر را در آن شب آشنا گشتم در آن محفل
یکی غرق تصوف در زبانش ذکر یا منان
یکی در حمد و نعت و مثنوی بودی چنان استاد
دگر در انتقاد و مدح و ذم از بس بُدی ماهر
نه تنها شاعران این وطن را آشنا هستم
وفائی کو بوَد در شعر استاد سخن سنجی
ولی صد حیف کز دست جفای چرخ نافرجام
عنان نفس من برگیر یا رب کز سر الطاف
بحال خویش مگذارم ز روی مرحمت یا رب
ز دست نفس سرکش باختم نقد جوانی را
نمیترسد «فنائی» زین همه عصیان پی در پی
دل بسمل رخ گلگون زبان درفشان دارم
بسا اشعار شورانگیز از طبع روان دارم
که تا صبح قیامت نامشان ورد زبان دارم
که از دیوان پرفیضش هزاران ارمغان دارم
که چون خواجوی کرمانی سخن از لامکان دارم
نهادم کز ازل امروز سر بر آسِمان دارم
ز روحانیّت آن مرد گنج شایگان دارم
که در شام و سحر چون نی ز سوز دل فغان دارم
که از برنامهی رفتارشان روح روان دارم
که من در انتخاب خویش سلک عارفان دارم
که من هم نیز از سوز ادب اشک روان دارم
جوانمرد و شفیق و مهربان و نکتهدان دارم
لب پرخندهی او را رسوم شاعران دارم
که اندر دوستیش افتخار جاودان دارم
ز راه تِلِفن فرمود که امشب میهِمان دارم
که از افکار ایشان خاطراتی را بیان دارم
دگر مانند من میگفت که فکر گلرخان دارم
که خود میگفت بر کف مشرب صوفی و شان دارم
به جرات میتوان گوید که رازی در نهان دارم
به کشورهای دیگر نیز جمعی دوستان دارم
که یاد خاطرات او به شهر اصفهان دارم
چو صید نیم بسمل در قفس آزرده جان دارم
که تا زین دشمن سرسخت خود را در امان دارم
که من از کثرت عصیان بسی بار گران دارم
ز رنج و ماتم و اندوه و غم قد کمان دارم
که در محشر شفیع خود امیرمومنان دارم
……موشح……
نیمه شب دوم آبان 1388 با ماشین سواری از سمنان به سمت تهران در حرکت بودیم که وسط جاده مردی میانسال که چندین کتاب در دست داشت دست تکان داد که او را نیز به تهران برسانیم. ماشین ما از پیش رویش گذشت و چشم بنده به او افتاد بدون اراده به راننده گفتم برگرد تا او را نیز برسانیم.
اما راننده گفت نیمهشب در وسط جاده، مسافر ناشناس سوار کردن خطر دارد. به او گفتم به نظرم او مرد محترمی است و انشالله خطری از ناحیه او نباشد.
مرد مسافر سوار شد و من بعد از چند دقیقه شروع به خواندن ابیات علامه بلبل کردم.. مسافر محترم گفت: چه قصیده خوب و اعلایی بود! سپس خود را معرفی کرد گفت اسمم علی اکبر ولیان و شاعر و عضو انجمن شعر و ادب فرهنگسرای مهر شاهرود هستم. و شروع نمود به خواندن نصر مسجع و اشعار زیبا و دلپذیرش.
از سمنان تا تهران من و آقای ولیان شعر میخواندیم و عجب شب خوب و به یادماندنیای بود. پس از رسیدن به تهران، آقای ولیان آدرس و شماره تلفن بنده را گرفت و گفت: من یک قطعه شعر «موشح» در وصف آقا امام زمان که اسم و تخلص شما را افاده کند میسرایم و برایتان ارسال میکنم. بعد از گذشت کمتر از یک ماه نامهای از آقای ولیان عزیز به دستم رسید که فهمیدم او حقیقتا در فن شعر موشح استاد است… او شعری موشح در وصف مولا حجت بن الحسن سروده بود که حاصلش اسم و تخلص حقیر بود. من نیز به پاس احترام شعری در وصف مولایم امیرمومنان که حاصلش اسم آقای علی اکبر ولیان بود سرودم و برای این دوست عزیز ارسال نمودم. از خداوند منان طول عمر باعزت برای این استاد عالیقدر شعر و ادب فارسی تمنا دارم …
شعر موشح سروده آقای ولیان و موشح سروده خود را در صفحات بعد تقدیمتان میکنم.
موشح آقای ولیان
سروده آقای ولیان در وصف آقا امام زمان که حاصل شعر نام سید اسدالله فنایی است
ساقیا ریز از آن باده که آرد خبری
یا رهاند دل ما را ز ره بیخبری
در و دیوار وجودم همه در حال دعاست
آه اگر دعوت ما را به اجابت نبری
سالها رفت و نیامد مه تابان امید
داد اگر از پس این شام نیاید سحری
آه مظلوم و دل سوختهی ما هر دم
لطف حق میطلبد از ره هر راهبری
از کران تا به کران منتظرانیم هنوز
هاتفا باز از این راه تو بنما گذری
فرّ ایزد همه جا هست عیان در عالم
نی توان رفت از این بام به بام دگری
آرزویی است که آید گل نرگس از راه
یار خوبان به جهان باز کند جلوهگری
یاد مهدی همه شور است و نشاط است و امید
تا فنایی نشوی راه به جایی نبری
موشح در جواب آقای ولیان
سروده در وصف امیرمومنان که حاصل شعر نام علیاکبر ولیان است
عالم لوح قلم منشی دیوان قضا
لایق منبر و محراب، علی شیر خدا
یاور دین خدا در صف میدان نبرد
از دل و جان بود آن مصدر احسان و وفا
کرد از جان و دلش دین خدا را یاری
به خفا و به ملا در همه جا صبح و مسا
رفت اندر شب معراج به همراه رسول
وز زمین تا به سماوات در آن عرش علا
لاف عشقش اگر از روی حقیقت بزنی
یاریت میکند آن شه به صف روز جزا
او امیرالامراست به فرمان رسول
نه خدا خوانمش و نی ز خدا هست جدا
ولیان را ز کرم ای شه مردان اکنون
برسان در نجف و مکه و در کرب و بلا